پسری را پدر سلاح آموخت
|
|
هم کمربست و هم کلاهش دوخت
|
چون پسر شد به زور پنجه دلیر
|
|
هوس بیشه کرد و کشتن شیر
|
نوجوان هم چو سرو بستانی
|
|
رفت یکروز در نیستانی
|
ماده شیری بدیدش از ناگاه
|
|
حمله کرد و گرفت به روی راه
|
تیر برنا نکرد در وی کار
|
|
به سر پنجه در کشیدش زار
|
پدرش را چو شد ز حال خبر
|
|
زود در بیشه شد که: وای پسر!
|
پسر او از جگر بر آورد آه
|
|
گفت: ازین بد مرا نبود گناه
|
با من، ای مهربان، تو بد کردی
|
|
چه توان کرد چون تو خود کردی؟
|
چون نیاموختی بمن پیشه
|
|
بمن آموخت شیر این بیشه
|
تو بجای آر آنچه بتوانی
|
|
تا نباشد ترا پشیمانی
|
اولین حقت این بود به درست
|
|
که کنی در سیه سپیدش چست
|
دومین پیشهای بیاموزد
|
|
که کفافی از آن بر اندوزد
|
سوم آن کش مدد شوی از مال
|
|
تا شود جفت همسری به حلال
|
دهی از قرب نیکوان نورش
|
|
کنی از صحبت بدان دورش
|
چون تو این احتیاطها کردی
|
|
گر بر آورد سر به نامردی
|
دان که آن را به ظلم کاشتهاند
|
|
وز خدا و تو غم نداشتهاند
|
چون نیاید سبو ز آب درست
|
|
آن ز جای دگر به باید جست
|
زان مبدل شدست آیینها
|
|
که جهان موج میزند زینها
|
مردم اینند؟ چیست چارهی ما
|
|
جز خموشی و جز کنارهی ما
|
شیر مردی به دست مینکنند
|
|
که برو صد شکست مینکنند
|