خلق را چون نظر به صورت بود
|
|
وطن و منزلی ضرورت بود
|
چون شود منزل و وطن معمور
|
|
بیزن و خادمی نگیرد نور
|
تا اگر بگذرد ازین چندی
|
|
هم بماند ز هر دو فرزندی
|
که نگهدارد آن در خانه
|
|
نگذارد به دست بیگانه
|
زانکه از مال غم ندارد مرد
|
|
چون بداند که دوست خواهد خورد
|
عادت زیستن چنین بودست
|
|
شربت مرگ و مردن این بودست
|
پس چو ناچار شد که خواهی زن
|
|
گرد رانی به جوی بیگردن
|
زن دوشیزه خواه و نیک نژاد
|
|
تا ترا بیند و شود بتو شاد
|
کانکه با شوهری دگر بوده است
|
|
پیش او عشوهی تو بیهوده است
|
و گرش صورت و درم باشد
|
|
خود فتوحیست این و کم باشد
|
اصل در زن سداد و مستوریست
|
|
و گرش ایندو نیست دستوریست
|
چونکه پیوند شد، به نازش دار
|
|
بر سرخانه سر فرازش دار
|
تو در آیی ز در، سلامش کن
|
|
او درآید، تو احترامش کن
|
هر زمانش به دلنوازی کوش
|
|
وقت خلوت به لطف و بازی کوش
|
صاحب رخت و چیز دار او را
|
|
پیش مردم عزیز دار او را
|
از سخنهای خوب و گفتن خوش
|
|
به نماز و به طاعتش در کش
|
میکن ار بینی از خرد نورش
|
|
به نصیحت ز بام و در دورش
|
راه بیگانه در سرای مده
|
|
پیرزن را به خانه جای مده
|
بیضرورت روا مدار به فال
|
|
راه لولی و مطرب و دلادل
|
دل خویشان او مدار دژم
|
|
هر یکی را به قدر میخور غم
|