دشمنانت به هم چو رای زنند
|
|
بر فتوح تو دست و پای زنند
|
هر یکی را به گوشهای انداز
|
|
آنکه دفعش نمیتوان، بنواز
|
بر قوی پنجه دست کین مگشای
|
|
بر ضعیف و زبون کمین مگشای
|
کان یکی گر سگست گرگ شود
|
|
وین به قصد تو سر بزرگ شود
|
فاش کن حیلت بد اندیشان
|
|
تا نگویند غافلی زیشان
|
شاه باید که دارد از سر هوش
|
|
بر جهان چشم و بر رعیت گوش
|
شاه را گر به عدل دست رسست
|
|
قاصد او یکی پیاده بسست
|
مال ده، گر چهار کس باشد
|
|
یک سر تازیانه بس باشد
|
هیچ در وقت تندی و تیزی
|
|
میل و رغبت مکن به خونریزی
|
خون ناحق مکن، چو یابی دست
|
|
کز مکافات آن نشاید رست
|
گر ز قرآن به دل رسیدت فیض
|
|
یاد کن سر «کاظمینالغیظ»
|
اختر و آسمان کمر بستند
|
|
به چهار آخشیج پیوستند
|
تا چنین صورتی هویدا شد
|
|
وندران سر صنع پیدا شد
|
نسخهی حرز کردگارست این
|
|
بس طلسمی بزرگوارست این
|
هر که بیموجبش خراب کند
|
|
خویش را عرضهی عذاب کند
|
چون نباشد ز شرع حکمی جزم
|
|
ظلم باشد به کشتن کس عزم
|
ظلمت از ظلم دان و نور از عدل
|
|
این بدان و مباش دور از عدل
|
روح خود را به عالم ارواح
|
|
انس ده، تا رسی به روح و به راح
|
چون ملک با تو آشنایی یافت
|
|
دلت از غیب روشنایی یافت
|
اینکه چون سایه سو بسو گردی
|
|
سایه برخیزد و تو او گردی
|