وله

غارت عشق بین و غیرت یار غیر ازو کس مهل درین بن‌غار
عشق او خنجریست مردی کش شوق او آتشیست مردم خوار
گربدانی که: در که داری روی؟ سر خود را ندانی از دستار
بی‌حضوری و گرنه کی نگری در چنین حضرت، از یمین و یسار؟
تو امیری، کجا شوی عاشق؟ تو نمیری، کجا شوی بیدار؟
شیر زیلو چگونه گیرد صید؟ باز ایوان کجا شود طیار؟
روزنی نیست، چون بتابد نور؟ روغنی نیست، چون درافتد نار؟
لوح دل را ز نقش و حرف بشوی تا شوی فارغ از مشیر و مشار
حاصل خاک را به خاک فرست بهره‌ی روح را به روح سپار
دین درختیست، در دلش بنشان شرع تخمیست، در دماغش کار
تو از آنجا مجرد آمده‌ای با تو نابوده این شعور و شعار
هم ازین خاک توده پیوستند با تو این همرهان ناهموار
چون ببینی رفیق اعلی را برهی زین مهاجر و انصار
دین و دنیا مگو که: زشت بود نیفه در حیض و نافه در شلوار
دل ز دنیا ببر، که دور بهست سنگ گازر ز تخته‌ی عصار
گر بدانی ترا رسد تفسیر ور ندانی رواست استغفار
سر اینها ز مایه‌داری پرس ور نه بنشین و خایه می‌افشار
آب داند شکایت ناجنس مشک داند حکایت عطار
عاملت یوز پای در دامست واعظت مرغ دانه در منقار
این یکی چون کند تمام سخن؟ وان دگر کی کند به کام شکار؟