از ملک کی برآید این قدرت؟
|
|
آدمی که تواند این کردار؟
|
با تو نوریست، این خدایی، ضم
|
|
در تو سریست، این الهی، سار
|
این مثلها اگر ندانستی
|
|
باز خواهیم گفت، یادش دار
|
از تو این ما و من که میگوید؟
|
|
با تو این نیک و بد که داد قرار؟
|
گر کسی دیگرست، بازش جوی
|
|
ور توی، چیست زحمت اغیار؟
|
اینکه پنداشتی که تست، تو نیست
|
|
زانکه چون مرتفع شود پندار
|
زین تو سیصد هزار منزل هست
|
|
تا به جبریل، خاصه تا جبار
|
و ز تو گر راستی حقیقت تست
|
|
به حقیقت خود اوست بیاخبار
|
این که وقتی نشان او بینی
|
|
تا نگویی که: واصلم، زنهار!
|
خاک دور، آنگهی سرادق نور
|
|
«و قنا، ربنا، عذاب النار»
|
پشک را با نسیم مشک چه انس؟
|
|
خاک را با خدای پاک چه کار؟
|
بیمکان در زمین نگنجد گل
|
|
بینشان هم نشین نگردد یار
|
آن تو، کین وصل در تواند یافت
|
|
تویی و من، بدانم این مقدار
|
تو الهی حقیقتی داری
|
|
کز اله تو او کند اخبار
|
در وصولی، که عارفان گویند
|
|
همگنان را به دوست استظهار
|
هست فرقی میان دیدن و وصل
|
|
نیست زرقی مرا درین گفتار
|
وصل و دیدار اگر یکی بودی
|
|
دیده خونین شدی به دیدن خار
|
هر تجلی وصال چون باشد؟
|
|
زانکه او مختلف شود بسیار
|
به درازی کشید قصهی عشق
|
|
آخر، ای دل، مرا دمی بگذار
|
ساغری دادمت، مریز و بنوش
|
|
دگری میدهم، بگیر و مدار
|