وله

چون دیار تو از تو پاک شود کس نماند، پس از خدا، دیار
مرد کاری، عیال حشر مشو کار خود هم تو کار خویش شمار
نفس شوخ آورند در محشر خر ریش آورند در بازار
کیل و میزان به دست توست، بسنج نقد و جنسی که کرده‌ای انبار
خویشت او بس، ز دیگران به کنار چون مجرد شوی ز خویش و تبار
رخ به میعاد گاه معنی کن اربعینی به آب دیده برآر
تا بگوید مسیح روح سخن تا ببیند کلیم دل دیدار
در جهانی تو، این چنین که تویی نظری کن به خویشتن یک بار
عضوهای تو هر یکی حرفیست وندر آن حرف احرفت بسیار
زین حروف اربرون کنی اسمی اسم اعظم بود، مگیرش خوار
چون به خود در رسی ز خود بررس که خدا کیست؟ ای خدا آزار
بر تو این داستان تو دانی گفت دست بیگانه در میانه میار
منزل و راه نیست غیر از تو راه و منزل نمودمت، هشدار!
سایر و سالک از تو در عجبند ملک و مالک از تو در تیمار
پیل و شیر از تو در سلاسل و بند گرگ و گور از تو در شکنج و حصار
آسمان سخره‌ی تو در تسخیر اختران سغبه‌ی تو در پیکار
هم ز بهر تو فرقدان ثابت هم برای تو مشتری سیار
در بن طور «هو» ت کرده وطن بر سر اسب «لا»ت کرده سوار
هفت هیکل نوشته بر تو عیان چار تکبیر کرده بر تو نگار
جز تو کامل نبود ازین ابداع بی تو دوری نبود ازین ادوار