این باغ سراسر همه پر باد وزانست | جنبیدن این شاخ درخشان همه زانست | |
او را نتوان دید، که صورت نپذیرد | هر چند که صورتگر رخسار رزانست | |
بس رنگ بر آرد ز سر این خم پر از نیل | آن خواجه، که سر جملهی این رنگ رزانست | |
آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادی | در صنعت آن کار که انگشت گزانست | |
صد رنگ ببینیم درین باغ به سالی | کین چیست؟ بهار آمد و این چیست؟ خزانست | |
هر لحظه برون آید ازین صفه نباتی | کندر هوس او شکر انگشت گزانست | |
ای اوحدی، انگور خود از سایه نگهدار | تا غوره نماند، که شب میوه پزانست |