رباعیات

هر گل که شمیم مشکبار آید ازو بی‌روی تو خاصیت خار آید ازو
جانی که گرامی‌تر از آن چیزی نیست ای جان جهان بی تو چکار آید ازو

بر روی زمین نه کار یک کس دلخواه کار همه کس ز آسمان ناله و آه
کاری چو زمین و آسمان نگشایند بس دیدن خاک تیره و دود سیاه

این ریخته خون من و صد همچو منی هر لحظه جدا ساختی جانی ز تنی
عذرت چه بود چو روز محشر بینی بر دامن خویش دست خونین کفنی

ای خواجه که نان به زیردستان ندهی جان گیری و نان در عوض جان ندهی
شرمت بادا که زیردستان ضعیف از بهر تو جان دهند و تو نان ندهی

افسوس که از همنفسان نیست کسی وز عمر گرانمایه نمانده است بسی
دردا که نشد به کام دل یک لحظه با همنفسی بر آرم از دل نفسی

هرچند که گلچهره و سیمین بدنی حیف از تو ولی که شمع هر انجمنی
ای یار وفادار اگر یار منی با غیر مگو حرفی و مشنو سخنی