باد هر جا برد ز کوی تو خاک
|
|
بگشاید دکان عطاری
|
آفرین بر بنان و خامهی تو
|
|
که از آنها چها پدید آری
|
چار انگشت نی تعالیالله
|
|
به دو انگشت خود نگهداری
|
در یکی لحظه بر یکی صفحه
|
|
صد هزاران نگار بنگاری
|
ای وفاپیشه یار دیرینه
|
|
که فزون باد با منت یاری
|
گر ز گردون شکایتی کردم
|
|
از جگرریشی و دلافکاری
|
نه ز کمظرفی است و کمتابی
|
|
نه ز بیبرگی است و بیباری
|
در حق هاتف این گمان نبری
|
|
این سخن را فسانه نشماری
|
خون دل میچکد ازین نامه
|
|
گر به دست اندکی بیفشاری
|
کرده جا بر دلم چو مرکز تنگ
|
|
گردش این محیط پرگاری
|
درد و داغی کزوست بر دل من
|
|
شرح آن کی توان ز بسیاری
|
یکی از دردهای من این است
|
|
که سپهرم ز واژگونکاری
|
داده شغل طبابت و زین کار
|
|
چاکران مراست بیزاری
|
من که عار آیدم ز جالینوس
|
|
کندم گر به خانه پاکاری
|
فلک انباز کرده ناچارم
|
|
با فرومایگان بازاری
|
رسد از طعنشان به من گاهی
|
|
دل خراشی کهن جگرخواری
|
اف بر آن سرزمین که طعنه زند
|
|
زاغ دشتی به کبک کهساری
|
من و این شغل دون و آن شرکا
|
|
با همه ساختم به ناچاری
|
چیست سودم ازین عمل دانی
|
|
از عزیزان تحمل خواری
|
در مرض خواجگان ز من خواهند
|
|
هم مداوا و هم پرستاری
|