بدامان گلستانی شبانگاه
|
|
چنین میکرد بلبل راز با ماه
|
که ای امید بخش دوستداران
|
|
فروغ محفل شب زندهداران
|
ز پاکیت، آسمان را فر و پاکی
|
|
ز انوارت، زمین را تابناکی
|
شبی کز چهره، برقع برگشائی
|
|
برخسار گل افتد روشنائی
|
مرا خوشتر نباشد زان دمی چند
|
|
که بر گلبرگ، بینم شبنمی چند
|
مبارک با تو، هر جا نوبهاریست
|
|
مصفا از تو، هر جا کشتزاری است
|
نکوئی کن چو در بالا نشستی
|
|
نزیبد نیکوان را خودپرستی
|
تو نوری، نور با ظلمت نخوابد
|
|
طبیب از دردمندان رخ نتابد
|
بکان اندر، تو بخشی لعل را فام
|
|
تجلی از تو گیرد باده در جام
|
فروغ افکن بهر کوتاه بامی
|
|
که هر بامی نشانی شد ز نامی
|
چراغ پیرزن بس زود میرد
|
|
خوشست ار کلبهاش نور از تو گیرد
|
بدین پاکیزگی و نیک رائی
|
|
گهی پیدا و گه پنهان چرائی
|
مرو در حصن تاریکی دگر بار
|
|
دل صاحبدلان را تیره مگذار
|
نشاید رهنمون را چاه کندن
|
|
زمانی سایه، گه پرتو فکندن
|
بدین گردنفرازی، بندگی چیست
|
|
سیه کاری چه و تابندگی چیست
|
بگفتا دیدهی ما را برد خواب
|
|
به پیش جلوهی مهر جهانتاب
|
نه از خویش اینچنین رخشان و پاکم
|
|
ز تاب چهرهی خور تابناکم
|
هر آن نوری که بینی در من، اوراست
|
|
من اینجا خوشه چینم، خرمن اوراست
|
نه تنها چهرهی تاریکم افروخت
|
|
هنرها و تجلیهایم آموخت
|
جهان افروزی از اخگر نیاید
|
|
بزرگی خردسالان را نشاید
|