بزرگی داد یک درهم گدا را
|
|
که هنگام دعا یاد آر ما را
|
یکی خندید و گفت این درهم خرد
|
|
نمیارزید این بیع و شرا را
|
روان پاک را آلوده مپسند
|
|
حجاب دل مکن روی و ریا را
|
مکن هرگز بطاعت خودنمائی
|
|
بران زین خانه، نفس خودنما را
|
بزن دزدان راه عقل را راه
|
|
مطیع خویش کن حرص و هوی را
|
چه دادی جز یکی درهم که خواهی
|
|
بهشت و نعمت ارض و سما را
|
مشو گر ره شناسی، پیرو آز
|
|
که گمراهیست راه، این پیشوا را
|
نشاید خواست از درویش پاداش
|
|
نباید کشت، احسان و عطا را
|
صفای باغ هستی، نیک کاریست
|
|
چه رونق، باغ بیرنگ و صفا را
|
به نومیدی، در شفقت گشودن
|
|
بس است امید رحمت، پارسا را
|
تو نیکی کن بمسکین و تهیدست
|
|
که نیکی، خود سبب گردد دعا را
|
از آن بزمت چنین کردند روشن
|
|
که بخشی نور، بزم بی ضیا را
|
از آن بازوت را دادند نیرو
|
|
که گیری دست هر بیدست و پا را
|
از آن معنی پزشکت کرد گردون
|
|
که بشناسی ز هم درد و دوا را
|
مشو خودبین، که نیکی با فقیران
|
|
نخستین فرض بودست اغنیا را
|
ز محتاجان خبر گیر، ایکه داری
|
|
چراغ دولت و گنج غنا را
|
بوقت بخشش و انفاق، پروین
|
|
نباید داشت در دل جز خدا را
|