نمودی همسر خوبان با غم
|
|
ز طیب گل، بیاکندی دماغم
|
کنون بگسستیم پیوند یاری
|
|
ز خورشید و ز باران بهاری
|
دمی کاز باد فروردین شکفتم
|
|
بدامان تو روزی چند خفتم
|
نسیمی دلکشم آهسته بنشاند
|
|
مرا بر تن، حریر سبز پوشاند
|
من آنگه خرم و فیروز بودم
|
|
نخستین مژدهی نوروز بودم
|
نویدی داد هر مرغی ز کارم
|
|
گهرها کرد هر ابری نثارم
|
گرفتم داشتم فرخنده نامی
|
|
چه حاصل، زیستم صبحی و شامی
|
بگفتا بس نماند برگ بر شاخ
|
|
حوادث را بود سر پنجه گستاخ
|
چو شاهین قضا را تیز شد چنگ
|
|
نه از صلحت رسد سودی نه از چنگ
|
چو ماند شبرو ایام بیدار
|
|
نه مست اندر امان باشد، نه هشیار
|
جهان را هر دم آئینی و رائی است
|
|
چمن را هم سموم و هم صبائی است
|
ترا از شاخکی کوته فکندند
|
|
ولیک از بس درختان ریشه کندند
|
تو از تیر سپهر ار باختی رنگ
|
|
مرا نیز افکند دست جهان سنگ
|
نخواهد ماند کس دائم بیک حال
|
|
گل پارین نخواهد رست امسال
|
ندارد عهد گیتی استواری
|
|
چه خواهی کرد غیر از سازگاری
|
ستمکاری، نخست آئین گرگست
|
|
چه داند بره کوچک یا بزرگست
|
تو همچون نقطه، درمانی درین کار
|
|
که چون میگردد این فیروزه پرگار
|
نه تنها بر تو زد گردون شبیخون
|
|
مرا نیز از دل و دامن چکد خون
|
جهانی سوخت ز اسیب تگرگی
|
|
چه غم کاز شاخکی افتاد برگی
|
چو تیغ مهرگانی بر ستیزد
|
|
ز شاخ و برگ، خون ناب ریزد
|