چو خورشید تابان برآورد پر

نشست از بر سینه‌ی پیلتن پر از خاک چنگال و روی و دهن
یکی خنجری آبگون برکشید همی خواست از تن سرش را برید
به سهراب گفت ای یل شیرگیر کمندافگن و گرد و شمشیرگیر
دگرگونه‌تر باشد آیین ما جزین باشد آرایش دین ما
کسی کاو بکشتی نبرد آورد سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین نبرد سرش گرچه باشد به کین
گرش بار دیگر به زیر آورد ز افگندنش نام شیر آورد
بدان چاره از چنگ آن اژدها همی خواست کاید ز کشتن رها
دلیر جوان سر به گفتار پیر بداد و ببود این سخن دلپذیر
یکی از دلی و دوم از زمان سوم از جوانمردیش بی‌گمان
رها کرد زو دست و آمد به دشت چو شیری که بر پیش آهو گذشت
همی کرد نخچیر و یادش نبود ازان کس که با او نبرد آزمود
همی دیر شد تا که هومان چو گرد بیامد بپرسیدش از هم نبرد
به هومان بگفت آن کجا رفته بود سخن هرچه رستم بدو گفته بود
بدو گفت هومان گرد ای جوان به سیری رسیدی همانا ز جان
دریغ این بر و بازو و یال تو میان یلی چنگ و گوپال تو
هژبری که آورده بودی بدام رها کردی از دام و شد کار خام
نگه کن کزین بیهده کارکرد چه آرد به پیشت به دیگر نبرد
بگفت و دل از جان او برگرفت پرانده همی ماند ازو در شگفت
به لشکرگه خویش بنهاد روی به خشم و دل از غم پر از کار اوی