وا فریادا ز عشق وا فریادا | کارم بیکی طرفه نگار افتادا | |
گر داد من شکسته دادا دادا | ور نه من و عشق هر چه بادا بادا |
□
گفتم صنما لاله رخا دلدارا | در خواب نمای چهره باری یارا | |
گفتا که روی به خواب بی ما وانگه | خواهی که دگر به خواب بینی ما را |
□
در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا | طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا | |
ور دل به خدا و ساکن میکدهای | می نوش که عاقبت بخیرست ترا |
□
وصل تو کجا و من مهجور کجا | دردانه کجا حوصله مور کجا | |
هر چند ز سوختن ندارم باکی | پروانه کجا و آتش طور کجا |
□
تا درد رسید چشم خونخوار ترا | خواهم که کشد جان من آزار ترا | |
یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز | دردی نرسد نرگس بیمار ترا |
□
گفتی که منم ماه نشابور سرا | ای ماه نشابور نشابور ترا | |
آن تو ترا و آن ما نیز ترا | با ما بنگویی که خصومت ز چرا |
□
یا رب ز کرم دری برویم بگشا | راهی که درو نجات باشد بنما | |
مستغنیم از هر دو جهان کن به کرم | جز یاد تو هر چه هست بر از دل ما |
□
یا رب مکن از لطف پریشان ما را | هر چند که هست جرم و عصیان ما را | |
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم | محتاج بغیر خود مگردان ما را |
□
گر بر در دیر مینشانی ما را | گر در ره کعبه میدوانی ما را | |
اینها همگی لازمهی هستی ماست | خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را |
□
تا چند کشم غصهی هر ناکس را | وز خست خود خاک شوم هر کس را | |
کارم به دعا چو برنمیآید راست | دادم سه طلاق این فلک اطلس را |
□
یا رب به محمد و علی و زهرا | یا رب به حسین و حسن و آلعبا | |
کز لطف برآر حاجتم در دو سرا | بیمنت خلق یا علی الاعلا |
□
ای شیر سرافراز زبردست خدا | ای تیر شهاب ثاقب شست خدا | |
آزادم کن ز دست این بیدستان | دست من و دامن تو ای دست خدا |
□
منصور حلاج آن نهنگ دریا | کز پنبهی تن دانهی جان کرد جدا | |
روزیکه انا الحق به زبان میآورد | منصور کجا بود؟ خدا بود خدا |
□
در دیده بجای خواب آبست مرا | زیرا که بدیدنت شتابست مرا | |
گویند بخواب تا به خوابش بینی | ای بیخبران چه جای خوابست مرا |
□
آن رشته که قوت روانست مرا | آرامش جان ناتوانست مرا | |
بر لب چو کشی جان کشدم از پی آن | پیوند چو با رشتهی جانست مرا |
□
پرسیدم ازو واسطهی هجران را | گفتا سببی هست بگویم آن را | |
من چشم توام اگر نبینی چه عجب | من جان توام کسی نبیند جان را |
□
ای دوست دوا فرست بیماران را | روزی ده جن و انس و هم یاران را | |
ما تشنه لبان وادی حرمانیم | بر کشت امید ما بده باران را |
□
تسبیح ملک را و صفا رضوان را | دوزخ بد را بهشت مر نیکان را | |
دیبا جم را و قیصر و خاقان را | جانان ما را و جان ما جانان را |
□
هرگاه که بینی دو سه سرگردانرا | عیب ره مردان نتوان کرد آنرا | |
تقلید دو سه مقلد بیمعنی | بدنام کند ره جوانمردان را |
□
دی شانه زد آن ماه خم گیسو را | بر چهره نهاد زلف عنبر بو را | |
پوشید بدین حیله رخ نیکو را | تا هر که نه محرم نشناسد او را |
□
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ | گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ | |
این درگه ما درگه نومیدی نیست | صد بار اگر توبه شکستی بازآ |
□
ای دلبر ما مباش بی دل بر ما | یک دلبر ما به که دو صد دل بر ما | |
نه دل بر ما نه دلبر اندر بر ما | یا دل بر ما فرست یا دلبر ما |
□
ای کرده غمت غارت هوش دل ما | درد تو شده خانه فروش دل ما | |
رمزی که مقدسان ازو محرومند | عشق تو مر او گفت به گوش دل ما |
□
مستغرق نیل معصیت جامهی ما | مجموعهی فعل زشت هنگامهی ما | |
گویند که روز حشر شب مینشود | آنجا نگشایند مگر نامهی ما |
□
مهمان تو خواهم آمدن جانانا | متواریک و ز حاسدان پنهانا | |
خالی کن این خانه، پس مهمان آ | با ما کس را به خانه در منشانا |
□
من دوش دعا کردم و باد آمینا | تا به شود آن دو چشم بادامینا | |
از دیدهی بدخواه ترا چشم رسید | در دیدهی بدخواه تو بادامینا |
□
بر تافت عنان صبوری از جان خراب | شد همچو ر کاب حلقه چشم از تب و تاب | |
دیگر چو عنان نپیچم از حکم تو سر | گر دولت پابوس تو یابم چو رکاب |
□
گه میگردم بر آتش هجر کباب | گه سر گردان بحر غم همچو حباب | |
القصه چو خار و خس درین دیر خراب | گه بر سر آتشم گهی بر سر آب |
□
کارم همه ناله و خروشست امشب | نیصبر پدیدست و نه هو شست امشب | |
دوشم خوش بود ساعتی پنداری | کفارهی خوشدلی دوشست امشب |
□
از چرخ فلک گردش یکسان مطلب | وز دور زمانه عدل سلطان مطلب | |
روزی پنج در جهان خواهی بود | آزار دل هیچ مسلمان مطلب |
□
بیطاعت حق بهشت و رضوان مطلب | بیخاتم دین ملک سلیمان مطلب | |
گر منزلت هر دو جهان میخواهی | آزار دل هیچ مسلمان مطلب |
□
ای ذات و صفات تو مبرا زعیوب | یک نام ز اسماء تو علام غیوب | |
رحم آر که عمر و طاقتم رفت بباد | نه نوح بود نام مرا نه ایوب |
□
ای آینه حسن تو در صورت زیب | گرداب هزار کشتی صبر و شکیب | |
هر آینهای که غیر حسن تو بود | خواند خردش سراب صحرای فریب |
□
تا زلف تو شاه گشت و رخسار تو تخت | افکند دلم برابر تخت تو رخت | |
روزی بینی مرا شده کشتهی بخت | حلقم شده در حلقهی سیمین تو سخت |
□
تا پای تو رنجه گشت و با درد بساخت | مسکین دل رنجور من از درد گداخت | |
گویا که ز روز گار دردی دارد | این درد که در پای تو خود را انداخت |
□
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت | دیوانهی عشق تو سر از پا نشناخت | |
هر کس بتو ره یافت ز خود گم گردید | آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت |
□
آنروز که آتش محبت افروخت | عاشق روش سوز ز معشوق آموخت | |
از جانب دوست سرزد این سوز و گداز | تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت |
□
دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت | اشکم همه در دیدهی گریان میسوخت | |
میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو | بر من دل کافر و مسلمان میسوخت |
□
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت | عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت | |
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت | جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت |
□
عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت | زان برق بلا به خرمنم اخگر ریخت | |
خون در دل و ریشهی تنم سوخت چنان | کز دیده بجای اشک خاکستر ریخت |
□
میرفتم و خون دل براهم میریخت | دوزخ دوزخ شرر ز آهم میریخت | |
میآمدم از شوق تو بر گلشن کون | دامن دامن گل از گناهم میریخت |
□
از کفر سر زلف وی ایمان میریخت | وز نوش لبش چشمهی حیوان میریخت | |
چون کبک خرامنده بصد رعنایی | میرفت و ز خاک قدمش جان میریخت |
□
از نخل ترش بار چو باران میریخت | وز صفحهی رخ گل بگریبان میریخت | |
از حسرت خاکپای آن تازه نهال | سیلاب ز چشم آب حیوان میریخت |
□
ایدل چو فراقش رگ جان بگشودت | منمای بکس خرقهی خون آلودت | |
مینال چنانکه نشنوند آوازت | میسوز چنانکه برنیاید دودت |
□
آن یار که عهد دوستداری بشکست | میرفت و منش گرفته دامن در دست | |
میگفت دگر باره به خوابم بینی | پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست |
□
از بار گنه شد تن مسکینم پست | یا رب چه شود اگر مرا گیری دست | |
گر در عملم آنچه ترا شاید نیست | اندر کرمت آنچه مرا باید هست |
□
از کعبه رهیست تا به مقصد پیوست | وز جانب میخانه رهی دیگر هست | |
اما ره میخانه ز آبادانی | راهیست که کاسه میرود دست بدست |
□
تیری ز کمانخانه ابروی تو جست | دل پرتو وصل را خیالی بر بست | |
خوشخوش زدلم گذشت و میگفت بناز | ما پهلوی چون تویی نخواهیم نشست |
□
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست | چون هست ز هر چه نیست نقصان و شکست | |
انگار که هر چه هست در عالم نیست | پندار که هر چه نیست در عالم هست |
□
دی طفلک خاک بیز غربال بدست | میزد بدو دست و روی خود را میخست | |
میگفت به هایهای کافسوس و دریغ | دانگی بنیافتیم و غربال شکست |
□
کردم توبه، شکستیش روز نخست | چون بشکستم بتوبهام خواندی چست | |
القصه زمام توبهام در کف تست | یکدم نه شکستهاش گذاری نه درست |
□
گاهی چو ملایکم سر بندگیست | گه چون حیوان به خواب و خور زندگیست | |
گاهم چو بهایم سر درندگیست | سبحان الله این چه پراکندگیست |
□
آزادی و عشق چون همی نامد راست | بنده شدم و نهادم از یکسو خواست | |
زین پس چونان که داردم دوست رواست | گفتار و خصومت از میانه برخاست |
□
خیام تنت بخیمه میماند راست | سلطان روحست و منزلش دار بقاست | |
فراش اجل برای دیگر منزل | از پافگند خیمه چو سلطان برخاست |
□
عصیان خلایق ارچه صحرا صحراست | در پیش عنایت تو یک برگ گیاست | |
هرچند گناه ماست کشتی کشتی | غم نیست که رحمت تو دریا دریاست |
□
هر چند بطاعت تو عصیان و خطاست | زین غم نکشی که گشتن چرخ بلاست | |
گر خستهای از کثرت طغیان گناه | مندیش که ناخدای این بحر خداست |
□
ما کشتهی عشقیم و جهان مسلخ ماست | ما بیخور و خوابیم و جهان مطبخ ماست | |
ما را نبود هوای فردوس از آنک | صدمرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست |
□
غم عاشق سینهی بلا پرور ماست | خون در دل آرزو ز چشم ترماست | |
هان غیر، اگر حریف مایی پیش آی | کالماس بجای باده در ساغر ماست |
□
یا رب غم آنچه غیر تو در دل ماست | بردار که بیحاصلی از حاصل ماست | |
الحمد که چون تو رهنمایی داریم | کز گمشدگانیم که غم منزل ماست |
□
یاد تو شب و روز قرین دل ماست | سودای دلت گوشه نشین دل ماست | |
از حلقهی بندگیت بیرون نرود | تا نقش حیات در نگین دل ماست |
□
گردون کمری ز عمر فرسودهی ماست | دریا اثری ز اشک آلودهی ماست | |
دوزخ شرری ز رنج بیهودهی ماست | فردوس دمی ز وقت آسودهی ماست |
□
آن آتش سوزنده که عشقش لقبست | در پیکر کفر و دین چو سوزنده تبست | |
ایمان دگر و کیش محبت دگرست | پیغمبر عشق نه عجم نه عربست |
□
گویند دل آیینهی آیین عجبست | دوری رخ شاهدان خودبین عجبست | |
در آینه روی شاهدان نیست عجب | خود شاهد و خود آینهاش این عجبست |
□
از ما همه عجز و نیستی مطلوبست | هستی و توابعش زما منکوبست | |
این اوست پدید گشته در صورت ما | این قدرت و فعل از آن بمامنسو بست |
□
گر سبحهی صد دانه شماری خوبست | ور جام می از کف نگذاری خوبست | |
گفتی چه کنم چه تحفه آرم بر دوست | بیدرد میا هر آنچه آری خوبست |
□
پیوسته ز من کشیده دامن دل تست | فارغ ز من سوخته خرمن دل تست | |
گر عمر وفا کند من از تو دل خویش | فارغتر از آن کنم که از من دل تست |
□
دل کیست که گویم از برای غم تست | یا آنکه حریم تن سرای غم تست | |
لطفیست که میکند غمت با دل من | ورنه دل تنگ من چه جای غم تست |
□
ای دل غم عشق از برای من و تست | سر بر خط او نه که سزای من و تست | |
تو چاشنی درد ندانی ورنه | یکدم غم دوست خونبهای من و تست |
□
ناکامیم ای دوست ز خودکامی تست | وین سوختگیهای من از خامی تست | |
مگذار که در عشق تو رسوا گردم | رسوایی من باعث بدنامی تست |
□
ای حیدر شهسوار وقت مددست | ای زبدهی هشت و چار وقت مددست | |
من عاجزم از جهان و دشمن بسیار | ای صاحب ذوالفقار وقت مددست |
□
اسرار ملک بین که بغول افتادست | وان سکهی زر بین که بپول افتادست | |
وان دست برافشاندن مردان زد و کون | اکنون بترانهی کچول افتادست |
□
عشقم که بهر رگم غمی پیوندست | دردم که دلم بدرد حاجتمندست | |
صبرم که بکام پنجهی شیرم هست | شکرم که مدام خواهشم خرسندست |
□
نقاش رخت ز طعنها آسودست | کز هر چه تمامتر بود بنمودست | |
رخسار و لبت چنانکه باید بودست | گویی که کسی برزو فرمودست |
□
در عالم اگر فلک اگر ماه و خورست | از بادهی مستی تو پیمانه خورست | |
فارغ زجهانی و جهان غیر تو نیست | بیرون زمکانی و مکان از تو پرست |
□
پی در گاوست و گاو در کهسارست | ماهی سریشمین بدریا بارست | |
بز در کمرست و توز در بلغارست | زه کردن این کمان بسی دشوارست |
□
ای برهمن آن عذار چون لاله پرست | رخسار نگار چارده ساله پرست | |
گر چشم خدای بین نداری باری | خورشید پرست شو نه گوساله پرست |
□
آلودهی دنیا جگرش ریش ترست | آسودهترست هر که درویش ترست | |
هر خر که برو زنگی و زنجیری هست | چون به نگری بار برو بیش ترست |
□
یا رب سبب حیات حیوان بفرست | وز خون کرم نعمت الوان بفرست | |
از بهر لب تشنهی طفلان نبات | از سینهی ابر شیر باران بفرست |
□
یا رب تو زمانه را دلیلی بفرست | نمرودانرا پشه چو پیلی بفرست | |
فرعون صفتان همه زبردست شدند | موسی و عصا و رود نیلی بفرست |
□
ای خالق خلق رهنمایی بفرست | بر بندهی بینوا نوایی بفرست | |
کار من بیچاره گره در گرهست | رحمی بکن و گره گشایی بفرست |
□
ما را بجز این جهان جهانی دگرست | جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست | |
قلاشی و عاشقیش سرمایهی ماست | قوالی و زاهدی از آنی دگرست |
□
سرمایهی عمر آدمی یک نفسست | آن یک نفس از برای یک همنفسست | |
با همنفسی گر نفسی بنشینی | مجموع حیوت عمر آن یک نفسست |
□
گفتی که فلان ز یاد ما خاموشست | از بادهی عشق دیگری مدهوشست | |
شرمت بادا هنوز خاک در تو | از گرمی خون دل من در جوشست |
□
راه تو بهر روش که پویند خوشست | وصل تو بهر جهت که جویند خوشست | |
روی تو بهر دیده که بینند نکوست | نام تو بهر زبان که گویند خوشست |
□
دل رفت بر کسیکه سیماش خوشست | غم خوش نبود ولیک غمهاش خوشست | |
جان میطلبد نمیدهم روزی چند | در جان سخنی نیست، تقاضاش خوشست |
□
دل بر سر عهد استوار خویشست | جان در غم تو بر سر کار خویشست | |
از دل هوس هر دو جهانم بر خاست | الا غم تو که برقرار خویشست |
□
بر شکل بتان رهزن عشاق حقست | لا بل که عیان در همه آفاق حقست | |
چیزیکه بود ز روی تقلید جهان | والله که همان بوجه اطلاق حقست |
□
گریم زغم تو زار و گویی زرقست | چون زرق بود که دیده در خون غرقست | |
تو پنداری که هر دلی چون دل تست | نینی صنما میان دلها فرقست |
□
گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست | رازم همه در سینهی بی کینه شکست | |
هر شعلهی آرزو که از جان برخاست | چون پارهی آبگینه در سینه شکست |
□
آنشب که مر از وصلت ای مه رنگست | بالای شبم کوته و پهنا تنگست | |
و آنشب که ترا با من مسکین جنگست | شب کور و خروس گنک و پروین لنگست |
□
دور از تو فضای دهر بر من تنگست | دارم دلکی که زیر صد من سنگست | |
عمریست که مدتش زمانرا عارست | جانیست که بردنش اجلرا ننگست |
□
نردیست جهان که بردنش باختنست | نرادی او بنقش کم ساختنست | |
دنیا بمثل چو کعبتین نردست | برداشتنش برای انداختنست |
□
آواز در آمد بنگر یار منست | من خود دانم کرا غم کار منست | |
سیصد گل سرخ بر رخ یار منست | خیزم بچنم که گل چدن کار منست |
□
تا مهر ابوتراب دمساز منست | حیدر بجهان همدم و همراز منست | |
این هر دو جگر گوشه دو بالند مرا | مشکن بالم که وقت پرواز منست |
□
عشق تو بلای دل درویش منست | بیگانه نمیشود مگر خویش منست | |
خواهم سفری کنم ز غم بگریزم | منزل منزل غم تو در پیش منست |
□
از گل طبقی نهاده کین روی منست | وز شب گرهی فگنده کین موی منست | |
صد نافه بباد داده کین بوی منست | و آتش بجهان در زده کین خوی منست |
□
دردیکه ز من جان بستاند اینست | عشقی که کسش چاره نداند اینست | |
چشمی که همیشه خون فشاند اینست | آنشب که به روزم نرساند اینست |
□
آنرا که فنا شیوه و فقر آیینست | نه کشف یقین نه معرفت نه دینست | |
رفت او زمیان همین خدا ماند خدا | الفقر اذا تم هو الله اینست |
□
دنیا بمثل چو کوزهی زرینست | گه آب درو تلخ و گهی شیرینست | |
تو غره مشو که عمر من چندینست | کین اسب عمل مدام زیر زینست |
□
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست | جور تو از آنکشم که روی تو نکوست | |
مردم گویند بهشت خواهی یا دوست | ای بیخبران بهشت با دوست نکوست |
□
ایزد که جهان به قبضهی قدرت اوست | دادست ترا دو چیز کان هر دو نکوست | |
هم سیرت آنکه دوست داری کس را | هم صورت آنکه کس ترا دارد دوست |
□
چشمی دارم همه پر از دیدن دوست | با دیده مرا خوشست چون دوست دروست | |
از دیده و دوست فرق کردن نتوان | یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست |
□
دنیا به جوی وفا ندارد ای دوست | هر لحظه هزار مغز سرگشتهی اوست | |
میدان که خدای دشمنش میدارد | گر دشمن حق نهای چرا داری دوست |
□
شب آمد و باز رفتم اندر غم دوست | هم بر سر گریهای که چشمم را خوست | |
از خون دلم هر مژهای پنداری | سیخیست که پارهی جگر بر سر اوست |
□
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست | تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست | |
اجزای وجودم همگی دوست گرفت | نامیست ز من بر من و باقی همه اوست |
□
غازی بره شهادت اندر تک و پوست | غافل که شهید عشق فاضلتر ازوست | |
فردای قیامت این بدان کی ماند | کان کشتهی دشمنست و این کشتهی دوست |
□
هر چند که آدمی ملک سیرت و خوست | بد گر نبود به دشمن خود نیکوست | |
دیوانه دل کسیست کین عادت اوست | کو دشمن جان خویش میدارد دوست |
□
عنبر زلفی که ماه در چنبر اوست | شیرین سخنی که شهد در شکر اوست | |
زان چندان بار نامه کاندر سر اوست | فرمانده روزگار فرمانبر اوست |
□
عقرب سر زلف یار و مه پیکر اوست | با این همه کبر و ناز کاندر سر اوست | |
شیرین دهنی و شهد در شکر اوست | فرمانده روزگار فرمانبر اوست |
□
آن مه که وفا و حسن سرمایهی اوست | اوج فلک حسن کمین پایهی اوست | |
خورشید رخش نگر و گر نتوانی | آن زلف سیه نگر که همسایهی اوست |
□
زان میخوردم که روح پیمانهی اوست | زان مست شدم که عقل دیوانهی اوست | |
دودی به من آمد آتشی با من زد | زان شمع که آفتاب پروانهی اوست |
□
ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست | درد تو بجان خسته داریم ای دوست | |
گفتی که به دلشکستگان نزدیکم | ما نیز دل شکسته داریم ای دوست |
□
بر ما در وصل بسته میدارد دوست | دل را به فراق خسته میدارد دوست | |
منبعد من و شکستگی در دوست | چون دوست دل شکسته میدارد دوست |
□
ای خواجه ترا غم جمال ماهست | اندیشهی باغ و راغ و خرمن گاهست | |
ما سوختگان عالم تجریدیم | ما را غم لا اله الا اللهست |
□
عارف که ز سر معرفت آگاهست | بیخود ز خودست و با خدا همراهست | |
نفی خود و اثبات وجود حق کن | این معنی لا اله الا اللهست |
□
در کار کس ار قرار میباید هست | وین یار که در کنار میباید هست | |
هجریکه بهیچ کار میناید نیست | وصلی که چو جان بکار میباید هست |
□
تا در نرسد وعدهی هر کار که هست | سودی ندهد یاری هر یار که هست | |
تا زحمت سرمای زمستان نکشد | پر گل نشود دامن هر خار که هست |
□
با دل گفتم که ای دل احوال تو چیست | دل دیده پر آب کرد و بسیار گریست | |
گفتا که چگونه باشد احوال کسی | کو را بمراد دیگری باید زیست |
□
پرسید ز من کسیکه معشوق تو کیست | گفتم که فلان کسست مقصود تو چیست | |
بنشست و به هایهای بر من بگریست | کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست |
□
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست | در عشق تو بی جسم همی باید زیست | |
از من اثری نماند این عشق ز چیست | چون من همه معشوق شدم عاشق کیست |