در مدح سلطان جلال الدین ابو المظفر شروان شاه اخستان

برقع زرنگار بندد صبح نقش رخسار یار بندد صبح
از جنیبت فرو گشاید ساخت آینه بر عذار بندد صبح
دم گرگ است یا دم آهو که همه مشک بار بندد صبح
بدرد جیب آسمان و بر او گوی زر آشکار بندد صبح
ببرد نقب در حصار فلک و آتش اندر حصار بندد صبح
جویباری کند ز دامن چرخ چشمه در جویبار بندد صبح
از برای یک اسبه شاه فلک بیرق شاهوار بندد صبح
کتف کوه را ردا بافد که زر اندود تار بندد صبح
بهر دریاکشان بزم صبوح کشتی زرنگار بندد صبح
پرده‌ی عاشقان درد و آنگه جرم بر روزگار بندد صبح
بر گلو گاه مرغ رنگین تاج زیور ناله دار بندد صبح
برگ ریز خزان کند انجم باز نقش بهار بندد صبح
روز را بکر چون برون آید عقد بر شهریار بندد صبح
خسرو اعظم آفتاب ملوک ظل حق مالک الرقاب ملوک

مرغ خوش می‌زند نوای صبوح بشنو از مرغ هین صلای صبوح
نورهان دو صبح یک نفس است آن نفس صرف کن برای صبوح
راح ریحانی ار به دست آری تو و ریحان و راح و رای صبوح
پی غولان روزگار مرو تو و بیغوله‌ی سرای صبوح
ساغری پیش از آفتاب بخواه از می آفتاب زای صبوح
رطل پرتر بران که خواهد راند روز یک اسبه در قفای صبوح