وصف خزان و مرگ لیلی

لیلی چو ز باغ مرگ مجنون چون لاله نشست غرقه در خون،
شد عرصه‌ی دهر بر دلش تنگ زد ساغر عیش خویش بر سنگ
افتاد در آن کشاکش درد از راحت خواب و لذت خورد
تابنده مهش ز تاب خود رفت نورسته گلشن ز آب خود رفت
بی‌وسمه گذاشت، ابروان را بی‌شانه، کمند گیسوان را
تب، کرد به قصد جانش آهنگ نگذاشت به رخ ز صحت‌اش رنگ
آمد به کمانی از خدنگی زد سرخ گلش به زردرنگی
تبخاله نهاد بر لبش خال شد بر ساقش گشاده خلخال
چون از نفس خزان، درختان گشتند به باد داده رختان
از خلعت سبز عور ماندند وز برگ بهار دور ماندند
گلزار ز هر گل و گیاهی شد رنگرزانه کارگاهی
طاووس درخت پر بینداخت سلطان چمن سپر بینداخت
بستان ز هوای سرد بفسرد تب‌لرزه ز رخ طراوتش برد
شد هر شاخی ز برگ و بر، پاک بر دوش درخت مار ضحاک
از خون خوردن، انار خندان آلوده به خون نمود دندان
به گشت چو عاشقی رخش زرد از درد نشسته بر رخش گرد
بادام به عبرت ایستاده صد چشم به هر طرف نهاده
باغی تهی از گل و شکوفه بغداد شده بدل به کوفه
و آن غیرت گلرخان بغداد یعنی لیلی گل چمن‌زاد
افتاده به خارخار مردن تن بنهاده به جان سپردن