چو پا بر دامن صحرا نهادند
|
|
بر او دست جفاکاری گشادند
|
ز دوش مرحمت، بارش فکندند
|
|
میان خاره و خارش فکندند
|
بدینسان بود حالش تا سه فرسنگ
|
|
از او صلح و از آن سنگیندلان جنگ
|
ازو نرمی وز ایشان سخترویی
|
|
ازو گرمی وز ایشان سردگویی
|
ز ناگه بر لب چاهی رسیدند
|
|
ز رفتن، بر لب چاه آرمیدند
|
چهی چون گور ظالم تنگ و تیره
|
|
ز تاریکیش چشم عقل خیره
|
مدار نقطهی اندوه دورش
|
|
برون از طاقت اندیشه، غورش
|
دگر بار از جفاشان داد برداشت
|
|
به نوعی ناله و فریاد برداشت
|
ولی آن ساز تیز آهنگتر شد
|
|
دل چون سنگ ایشان سنگتر شد
|
چه گویم کز جفا ایشان چه کردند
|
|
دلم ندهد که گویم آنچه کردند
|
کشیدند از بدن پیراهن او
|
|
چو گل از غنچه، عریان شد تن او
|
فروآویختند آنگه به چاهش
|
|
در آب انداختند از نیمهراهش
|
برون از آب، در چه بود سنگی
|
|
نشیمن ساخت آن را بیدرنگی
|
شد از نور رخش آن چاه روشن
|
|
چو شب روی زمین از ماه روشن
|
شمیم گیسوان عطرسایش
|
|
عفونت را برون برد از هوایش
|
ز فر طلعت او هر گزنده
|
|
سوی سوراخ دیگر شد خزنده
|
به تعویذ اندرش پیراهنی بود
|
|
که جدش را ز آتش مامنی بود
|
فرستادش به ابراهیم، رضوان
|
|
از آن رو شد بر او آتش گلستان
|
رسید از سدره جبریل امین زود
|
|
ز بازوی وی آن تعویذ بگشود
|
برون آورد از آنجا پیرهن را
|
|
بدان پوشید آن پاکیزه تن را
|