وله ایضا

در خرابات عاشقان کوییست وندر آن خانه یک پری‌روییست
طوقداران چشم آن ماهند هر کجا بسته طاق ابروییست
در خم زلف همچو چوگانش فلک و هر چه در فلک گوییست
به نفس چون مسیح جان بخشد هر کرا از نسیم او بوییست
ورقی باز کردم از سخنش زیر هر توی این سخن توییست
من ازو دور و او به من نزدیک پرده اندر میان من و اوییست
آتش عشق او بخواهد سوخت در جهان هر چه کهنه و نوییست
سوی او راهبر نخواهم شد تا مرا رخ به سایه و سوییست
اوحدی با کسی نمی‌گوید نام آن بت، که نازکش خوییست
چون ازو نیست می‌شوم هر دم تا ز هستی من سر موییست
من و آن دلبر خراباتی فی طریق الهوی کمایاتی

نه خرابات خیک و کاسه و می نه خرابات چنگ و بربط و نی
آن خراباتهای بی ره و رو بر خراباتیان گم شده پی
همه را دیده بر حدیقه‌ی قدس همه را روی در حظیره‌ی حی
گر در آن کوچه باریابی تو کی از آن کوچه باز گردی، کی؟
بگذر از اختلاف امشب و دی تا برون آید آن بهار از دی
چو بالا رسی، ز لا تا تو ندری نامه‌ی «الیک» و «الی»
تا تو باشی و او، جدا باشد آسمان از زمین و نور از فی
نقش خود برتراش و او را باش تا شود جمله‌ی جهان یک شی
روی آن بت، که اوحدی دیدست نتوان دید جز ببینش وی