گر من این دوستی تو ببرم تا لب گور | بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا | |
اثر میر نخواهم که بماند به جهان | میر خواهم که بماند به جهان در اثرا | |
هر کرا رفت، همی باید رفته شمری | هر کرا مرد، همی باید مرده شمرا |
□
پوپک دیدم به حوالی سرخس | بانگک بر برده با بر اندرا | |
چادرکی دیدم رنگین برو | رنگ بسی گونه بر آن چادرا | |
ای پرغونه و باژگونه جهان | مانده من از تو به شگفت اندرا |
□
جهانا چنینی تو با بچگان | که گه مادری و گاه مادندرا | |
نه پاذیر باید ترا نه ستون | نه دیوار خشت و نه زآهن درا |
□
به حق نالم ز هجر دوست زارا | سحر گاهان چو بر گلبن هزارا | |
قضا، گر داد من نستاند از تو | ز سوز دل بسوزانم قضا را | |
چو عارض برفروزی میبسوزد | چو من پروانه بر گردت هزارا | |
نگنجم در لحد، گر زان که لختی | نشینی بر مزارم سوکوارا | |
جهان اینست وچونینست تا بود | و همچونین بود اینند، یارا | |
به یک گردش به شاهنشاهی آرد | دهد دیهیم و تاج وگوشوارا | |
توشان زیر زمین فرسوده کردی | زمین داده بریشان بر زغارا | |
از آن جان تو لختی خون فسرده | سپرده زیر پای اندر سپارا |
□
گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا | به بوسه نقشکنم برگ یاسمین ترا | |
هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی | هزار سجده برم خاک آن زمین ترا | |
هزار بوسه دهم بر سخای نامهی تو | اگر ببینم بر مهر او نگین ترا | |
به تیغ هندی گو: دست من جدا بکنند | اگر بگیرم روزی من آستین ترا | |
اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت | زبان من به روی گردد آفرین ترا |
□
کس فرستاد به سر اندر عیار مرا | که: مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا | |
وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت | برهاناد ازو ایزد جبار مرا |
□
به نام نیک تو، خواجه، فریفته نشوم | که نام نیک تو دامست و زرقمر نان را | |
کسی که دام کند نام نیک از پی نان | یقین بدان تو که دامست نانش مرجان را |
□
دلا، تا کی همی جویی منی را؟ | چه داری دوست هرزه دشمنی را؟ | |
چرا جویی وفا از بی وفایی؟ | چه کوبی بیهده سرد آهنی را؟ | |
ایا سوسن بناگوشی ، که داری | بر شک خویشتن هر سوسنی را | |
یکی زین برزن نا راه برشو | که بر آتش نشانی برزنی را | |
دل من ارزنی، عشق تو کوهی | چه سایی زیر کوهی ارزنی را؟ | |
ببخشا، ای پسر، بر من ببخشا | مکش در عشق خیره چون منی را؟ | |
بیا، اینک نگه کن رودکی را | اگر بی جان روان خواهی تنی را |
□
با عاشقان نشین وهمه عاشقی گزین | با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا | |
باشد گه وصال ببینند روی دوست | تو نیز در میانهی ایشان ببینیا | |
تا اندران میانه، که بینند روی او | تو نیز در میانهی ایشان نشینیا |
□
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب | با صد هزار نزهت و آرایش عجیب | |
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان | گیتی بدیل یافت شباب از پس مشیب | |
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد | لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب | |
نفاط برق روشن و تندرش طبل زن | دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب | |
آن ابر بین، که گرید چون مرد سوکوار | و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کیب | |
خورشید را ز ابر دمد روی گاهگاه | چو نان حصاریی، که گذر دارد از رقیب | |
یک چند روزگار جهان دردمند بود | به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب | |
باران مشکبوی ببارید نو به نو | وز برگ بر کشید یکی حلهی قصیب | |
کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت | هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب | |
تندر میان دشت همی باد بردمد | برق از میان ابر همی برکشد قضیب | |
لاله میان کشت بخندد همی ز دور | چون پنجهی عروس به حنا شده خضیب | |
بلبل همی بخواند در شاخسار بید | سار از درخت سرو مرو را شده مجیب | |
صلصل به سر و بن بر، با نغمهی کهن | بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب | |
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد | کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب | |
ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر | کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب | |
هر چند نوبهار جهانست به چشم خوب | دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب | |
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب | فرزند آدمی به تو اندر به شیب وتیب | |
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی | بارید کان مطرب بودی به فر و زیب |
□
گل صدبرگ و مشک و عنبر وسیب | یاسمین سپید و مورد بزیب | |
این همه یکسره تمام شدست | نزد تو، ای بت ملوک فریب | |
شب عاشقت لیلهالقدرست | چون تو بیرون کنی رخ از جلبیت | |
به حجاب اندرون شود خورشید | گر تو برداری از دو لاله حجیب | |
وآن زنخدان بسیب ماند راست | اگر از مشک خال دارد سیب |
□
با خردومند بیوفا بود این بخت | خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت | |
خود خور و خود ده، کجا نبود پشیمان | هر که بداد وبخورد از آن چه که بلفخت |
□
رودکی چنگ بر گرفت و نواخت | باده انداز، کو سرود انداخت | |
زان عقیقین میی، که هر که بدید | از عقیق گداخته نشناخت | |
هر دو یک گوهرند، لیک به طبع | این بیفسرد و آن دگر بگداخت | |
نابسوده دو دست رنگین کرد | ناچشیده به تارک اندر تاخت |
□
به سرای سپنج مهمان را | دل نهادن همیشگی نه رواست | |
زیر خاک اندرونت باید خفت | گر چه اکنونت خواب بر دیباست | |
با کسان بودنت چه سود کند؟ | که به گور اندرون شدن تنهاست | |
یار تو زیر خاک مور و مگس | چشم بگشا، ببین: کنون پیداست | |
آن که زلفین و گیسویت پیراست | گر چه دینار یا درمش بهاست | |
چون ترا دید زردگونه شده | سرد گردد دلش، نه نابیناست |
□
امروز به هر حالی بغداد بخاراست | کجا میر خراسانست، پیروزی آنجاست | |
ساقی، تو بده باده ومطرب تو بزن رود | تا می خورم امروز، که وقت طرب ماست | |
می هست ودرم هست و بت لاله رخان هست | غم نیست وگر هست نصیب دل اعداست |
□
زمانه ، پندی آزادوار داد مرا | زمانه، چون نگری، سربه سر همه پندست | |
به روز نیک کسان، گفت: تاتو غم نخوری | بسا کسا! که به روز تو آرزومندست | |
زمانه گفت مرا: خشم خویش دار نگاه | کرا زبان نه به بندست پای دربندست |
□
این جهان پاک خواب کردارست | آن شناسد که دلش بیدارست | |
نیکی او به جایگاه بدست | شادی او به جای تیمارست | |
چه نشینی بدین جهان هموار؟ | که همه کار اونه هموارست | |
دانش او نه خوب و چهرش خوب | زشت کردار و خوب دیدارست |
□
به خیره برشمرد سیر خورده گرسنه را | چنان که درد کسان بر دگر کسی خوارست | |
چو پوست روبه ببینی به خان واتگران | بدان که: تهمت او دنبهی به سر کارست |
□
آن صحن چمن، که از دم دی | گفتی: دم گرگ یا پلنگست | |
اکنون ز بهار مانوی طبع | پرنقش و نگار همچو ژنگست | |
بر کشتی عمر تکیه کم کن | کین نیل نشیمن نهنگست |
□
مرغ دیدی که بچه زو ببرند؟ | چاو چاوان درست چونانست | |
باز چون بر گرفت پرده ز روی | کروه دندان و پشت چوگانست |
□
آخر هر کس از دو بیرون نیست | یا برآورد نیست، یا زد نیست | |
نه به آخر همه بفرساید؟ | هرکه انجام راست فرسد نیست |
□
چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت | نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت | |
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند | انگور نه از بهر نبیذست به چرخشت | |
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده | حیران شد و بگرفت به دندان سرانگشت | |
گفتا که: کرا کشتی تا کشته شدی زار؟ | تا باز که او را بکشد؟ آن که ترا کشت | |
انگشت مکن رنجه بدر کوفتن کس | تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت |
□
مهر مفگن برین سرای سپنج | کین جهان پاک بازیی نیرنج | |
نیک او را فسانه واری شو | بد او را کمرت سخت بتنج |
□
پیشم آمد بامداد آن دلبر از راه شکوخ | با دو رخ از شرم لعل و با دو چشم از سحر شوخ | |
آستین بگرفتمش، گفتم که: مهمان من آی | داد پوشیده جوابم: مورد و انجیر و کلوخ |
□
ای روی تو چو روز دلیل موحدان | وی موی تو چنان چوشب ملحد از لحد | |
ای من مقدم از همه عشاق، چون تویی | مر حسن را مقدم، چون از کلام قد | |
مکی به کعبه فخر کند، مصریان به نیل | ترسا به اسقف وعلوی به افتخار جد | |
فخر رهی بدان دو سیه چشمکان تست | کامد پدید زیر نقاب از بر دو خد |
□
شاد زی، با سیاه چشمان، شاد | که جهان نیست جز فسانه و باد | |
زآمده شادمان بباید بود | وز گذشته نکرد باید یاد | |
من و آن جعد موی غالیه بوی | من و آن ماهروی حورنژاد | |
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد | شوربخت آن که او نخورد و نداد | |
باد و ابرست این جهان، افسوس! | باده پیش آر، هر چه باداباد | |
شاد بودست ازین جهان هرگز | هیچ کس؟ تا ازو تو باشی شاد | |
داد دیدست ازو به هیچ سبب | هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد |
□
جهان به کام خداوند باد و دیر زیاد | برو به هیچ حوادث زمانه دست مداد | |
درست و راست کناد این مثل خدای ورا | اگر ببست یکی در، هزار در بگشاد | |
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد | که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد | |
... این مصرع ساقط شده ... | خدای چشم بد از ملک تو بگرداناد |
□
چهار چیز مر آزاده را زغم بخرد: | تن درست و خوی نیک و نام نیک وخرد | |
هر آن که ایزدش این چهار روزی کرد | سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد |
□
از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد؟ | کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد | |
گر خوار کند مهتر، خواری نکند عیب | چون بازنوازد، شود آن داغ جفا سرد | |
صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش | گر خار بر اندیشی خرمانتوان خورد | |
او خشم همی گیرد، تو عذر همی خواه | هر روز به نو یار دگر مینتوان کرد |