نشاط دهر به زخم ندامت آغشته است | شراب خوردن ما شیشه خوردن است اینجا |
□
پردهی شرم است مانع در میان ما و دوست | شمع را فانوس از پروانه میسازد جدا |
□
از دل خونگرم ما پیکان کشیدن مشکل است | چون توان کردن دو یکدل را ز یکدیگر جدا؟ | |
میکند روز سیه بیگانه یاران را ز هم | خضر در ظلمات میگردد ز اسکندر جدا |
□
میشوند از سردمهری، دوستان از هم جدا | برگها را میکند فصل خزان از هم جدا | |
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوش من | میشود نزدیک منزل کاروان از هم جدا |
□
از متاع عاریت بر خود دکانی چیدهام | وام خود خواهد ز من هر دم طلبکاری جدا | |
چون گنهکاری که هر ساعت ازو عضوی برند | چرخ سنگیندل ز من هر دم کند یاری جدا |
□
به رنگ زرد قناعت کن از ریاض جهان | که رنگ سرخ به خون جگر شود پیدا |
□
ز ابر دست ساقی جسم خشکم لاله زاری شد | که در دل هر چه دارد خاک، از باران شود پیدا |
□
ز هم جدا نبود نوش و نیش این گلشن | که وقت چیدن گل، باغبان شود پیدا | |
چنین که همت ما را بلند ساختهاند | عجب که مطلب ما در جهان شود پیدا |
□
گرفتم سهل سوز عشق را اول، ندانستم | که صد دریای آتش از شراری میشود پیدا | |
من آن وحشی غزالم دامن صحرای امکان را | که میلرزم ز هر جانب غباری میشود پیدا |
□
دل عاشق ز گلگشت چمن آزردهتر گردد | که هر شاخ گلی دامی است مرغ رشته برپا را |
□
به چشم ظاهر اگر رخصت تماشا نیست | نبسته است کسی شاهراه دلها را |
□
کمان بیکار گردد چون هدف از پای بنشیند | نه از رحم است اگر بر پای دارد آسمان ما را |
□
هوس هر چند گستاخ است، عذرش صورتی دارد | به یوسف میتوان بخشید تقصیر زلیخا را |
□
نه بوی گل، نه رنگ لاله از جا میبرد ما را | به گلشن لذت ترک تماشا میبرد ما را | |
مکن تکلیف همراهی به ما ای سیل پا در گل | که دست از جان خود شستن به دریا میبرد ما را |
□
چون گل ز ساده لوحی، در خواب ناز بودیم | اشک وداع شبنم، بیدار کرد ما را |
□
نخل ما را ثمری نیست بجز گرد ملال | طعمهی خاک شود هر که فشاند ما را |
□
اگر غفلت نهان در سنگ خارا میکند ما را | جوانمردست درد عشق، پیدا میکند ما را | |
ز چشم بد، خدا آن چشم میگون را نگه دارد! | که در هر گردشی مست تماشا میکند ما را |
□
به ماه مصر ز یک پیرهن مضایقه کرد | چه چشمداشت دگر از وطن بود ما را؟ |
□
چو تخم سوخته کز ابر تازه شد داغش | ز باده شد غم و اندوه بیشتر ما را | |
چنان به فکر تو در خویشتن فرو رفتیم | که خشک شد چو سبو دست زیر سر ما را |
□
فغان کز پوچ مغزی چون جرس در وادی امکان | سرآمد عمر در فریاد بیفریادرس مارا |
□
تا میتوان گرفتن، ای دلبران به گردن | در دست و پا مریزید، خون حلال ما را |
□
که میآید به سر وقت دل ما جز پریشانی؟ | که میپرسد بغیر از سیل، راه منزل ما را؟ | |
ندارد مزرع ما حاصلی غیر از تهیدستی | توان در چشم موری کرد خرمن حاصل ما را |
□
نسیم صبح از تاراج گلزار که میآید؟ | که مرغان کاسهی دریوزه کردند آشیانها را |
□
عشق در کار دل سرگشتهی ما عاجزست | بحر نتواند گشودن عقدهی گرداب را | |
طاعت زهاد را میبود اگر کیفیتی | مهر میزد بر دهن خمیازهی محراب را |
□
ای گل که موج خندهات از سرگذشته است | آماده باش گریهی تلخ گلاب را |
□
دل منه بر اختر دولت که در هر صبحدم | مشرق دیگر بود خورشید عالمتاب را |
□
چشم دلسوزی مدار از همرهان روز سیاه | کز سکندر، خضر مینوشد نهانی آب را |
□
ضیافتی که در آنجا توانگران باشند | شکنجهای است فقیران بیبضاعت را | |
درین زمان که عقیم است جمله صحبتها | کنارهگیر و غنیمت شمار عزلت را |
□
به دشواری زلیخا داد از کف دامن یوسف | به آسانی من از کف چون دهم دامان فرصت را؟ |
□
دنیا به اهل خویش ترحم نمیکند | آتش امان نمیدهد آتشپرست را | |
دست از جهان بشوی که اطفال حادثات | افشاندهاند میوهی این شاخ پست را |
□
شبنم نکرد داغ دل لاله را علاج | نتوان به گریه شست خط سرنوشت را |
□
عنان به دست فرومایگان مده زنهار | که در مصالح خود خرج میکنند ترا |
□
طالعی کو، که گشایم در گلزار ترا؟ | مغرب بوسه کنم مشرق گفتار ترا |
□
در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی | بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا | |
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست | دست گل چیدن ندارم، خار دیوارم ترا |
□
آنقدر همرهی از طالع خود میخواهم | که پر از بوسه کنم چاه زنخدان ترا! |
□
خنده چون مینای می کم کن، که چون خالی شدی | میگذارد چرخ بر طاق فراموشی ترا |
□
آنچنان کز خط سواد مردمان روشن شود | سرمه گویاتر کند چشم سخنگوی ترا |
□
در گشاد کار خود مشکلگشایان عاجزند | شانه نتواند گشودن طرهی شمشاد را |
□
چرخ را آرامگاه عافیت پنداشتم | آشیان کردم تصور، خانهی صیاد را |
□
یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس | در گره تا چند بندم ناله و فریاد را؟ |
□
دریا بغل گشاده به ساحل نهاد روی | دیگر کدام سیل گسسته است بند را؟ |
□
می زیر دست خود نکند هوشمند را | پروای سیل نیست زمین بلند را |
□
یوسف ما ز تهیدستی خلق آگاه است | به چه امید به بازار رساند خود را؟ |
□
هوشمندی که به هنگامهی مستان افتد | مصلحت نیست که هشیار نماید خود را | |
راه خوابیده رسانید به منزل خود را | نرساندی تو گرانجان به در دل خود را |
□
فرو خوردم ز غیرت گریهی مستانهی خود را | فشاندم در غبار خاطر خود، دانهی خود را | |
نهان از پردههای چشم میگریم، نه آن شمعم | که سازم نقل مجلس، گریهی مستانهی خود را |
□
دربهاران، پوست بر تن، پردهی بیگانگی است | یا بسوازن، یا به می ده جبه و دستار را | |
از همان راهی که آمد گل، مسافر میشود | باغبان بیهوده میبندد در گلزار را |
□
چشم ترا به سرمه کشیدن چه حاجت است؟ | کوته کن این بهانهی دنبالهدار را! | |
چون زندگی بکام بود مرگ مشکل است | پروای باد نیست چراغ مزار را |
□
ز دلسیاهی آب حیات میآید | که تشنه سر به بیابان دهد سکندر را |
□
شکوه مهر خامشی میخواست گیرد از لبم | ریختم در شیشه باز این بادهی پرزور را |
□
ریشهی نخل کهنسال از جوان افزونترست | بیشتر دلبستگی باشد به دنیا پیر را | |
کشور دیوانگی امروز معمور از من است | من بپا دارم بنای خانهی زنجیر را! | |
در دل آهن کند فریاد مظلومان اثر | ناله از زندانیان افزون بود زنجیر را |
□
از هایهای گریهی من، چون صدای آب | خواب غرور گشت گرانسنگ، ناز را |
□
دیدن گل از قفس، بارست بر مرغ چمن | رخنهی زندان کند دلگیرتر محبوس را |
□
دوام عشق اگر خواهی، مکن با وصل آمیزش | که آب زندگی هم میکند خاموش آتش را |
□
این زمان در زیر بار کوه منت میروم | من که میدزدیدم از دست نوازش دوش را |
□
یا خم می، یا سبو، یا خشت، یا پیمانه کن | بیش ازین در پا میفکن خاکسار خویش را |
□
پرواز من به بال و پر توست، زینهار | مشکن مرا که میشکنی بال خویش را |
□
کاش وقت آمدن واقف ز رفتن میشدم | تا چو نی در خاک میبستم میان خویش را |
□
هر سر موی تو از غفلت به راهی میرود | جمع کن پیش از گذشتن کاروان خویش را |
□
دل را حیات از نفس آرمیده است | بیماری نسیم دهد جان، چراغ را |
□
به بوی گل ز خواب بیخودی بیدار شد بلبل | زهی خجلت که معشوقش کند بیدار عاشق را |
□
خیرگی دارد ترا محروم، ورنه گلرخان | همچو شبنم از هوا گیرند چشم پاک را |
□
این زمان بیبرگ و بارم، ورنه از جوش ثمر | منت دست نوازش بود بر من سنگ را |
□
کم نشد از گریهی مستانه، خواب غفلتم | سیل نتوانست کند از جای خود این سنگ را |
□
با تهیچشمان چه سازد نعمت روی زمین؟ | سیری از خرمن نباشد دیدهی غربال را |
□
هر چند حسن را خطر از چشم پاک نیست | پنهان ز آب و آینه کن آن جمال را | |
بر جرم من ببخش که آوردهام شفیع | اشک ندامت و عرق انفعال را | |
ده در شود گشاده، شود بسته چون دری | انگشت ترجمان زبان است لال را |
□
در گردش آورید می لعلفام را | زین بیش خشک لب مپسندید جام را | |
غافل مشو که وقت شناسان نوبهار | چون لاله بر زمین ننهادند جام را |
□
دل چو شد افسرده، از جسم گرانجان پارهای است | رنگ برگ خویش باشد میوههای خام را | |
بوسه را در نامه میپیچد برای دیگران | آن که میدارد دریغ از عاشقان پیغام را |
□
عشق سازد ز هوس پاک، دل آدم را | دزد چون شحنه شود، امن کند عالم را | |
شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر | نیست آواز درا، قافلهی شبنم را |
□
اگر تپیدن دل ترجمان نمیگردید | که میشناخت درین تیره خاکدان غم را؟ |
□
ازان چون موی آتش دیده یک دم نیست آرامم | که آتش طلعتان دارند نبض پیچ و تابم را | |
به دامان قیامت پاک نتوان کرد خون من | همین جا پاک کن ای سنگدل با خود حسابم را |
□
بر خاطر موج است گران، دیدن ساحل | یارب تو نگه دار ز منزل سفرم را! |
□
پای به خواب رفتهی کوه تحملم | نتوان به تیغ کرد ز دامن جدا مرا | |
از کوه غم اگر چه دو تا گشته قامتم | نشکسته است آبله در زیر پا مرا |
□
جنون به بادیه پرورده چون سراب مرا | سواد شهر بود آیهی عذاب مرا | |
کسی به موی نیاویخته است خرمن گل | غم میان تو دارد به پیچ و تاب مرا |
□
سیاه در دو جهان باد، روی موی سفید! | که همچو صبح گرانسنگ ساخت خواب مرا |
□
نیست ممکن راه شبنم را به رنگ و بو زدن | این کشش از عالم بالاست مجذوب مرا |
□
درین ستمکده آن شمع تیره روزم من | که انتظار نسیم سحر گداخت مرا |
□
مکش ز دست من آن ساعد نگارین مرا | که خون ز دست تو بسیار در دل است مرا |
□
جنون دوری من بیش میشود از سنگ | درین ستمکده حال فلاخن است مرا |
□
گر چه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم | رهروی نیست درین راه که نشکست مرا |
□
منم آن نخل خزان دیده کز اسباب جهان | هیچ در بار به جز برگ سفر نیست مرا |
□
همه شب قافلهی نالهی من در راه است | گر چه فریادرسی همچو جرس نیست مرا | |
زنگیان دشمن آیینهی بیزنگارند | طمع روی دل از تیرهدلان نیست مرا |
□
آن نفس باخته غواص جگرسوختهام | که بجز آبلهی دل، گهری نیست مرا | |
روزگاری است که با ریگ روان همسفرم | میروم راه و ز منزل خبری نیست مرا | |
گر چه چون سرو تماشاگه اهل نظرم | از جهان جز گره دل ثمری نیست مرا |
□
به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد | کجا فریب دهد جلوهی بهشت مرا؟ | |
ز فیض سرمهی حیرت درین تماشاگاه | یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا | |
درین بساط، من آن آدم سیهکارم | که فکر دانه برآورد از بهشت مرا |
□
چو برگ، بر سر حاصل نمیتوان لرزید | کجاست سنگ، که دل از ثمر گرفت مرا |
□
میشوم گل، در گریبان خار میافتد مرا | غنچه میگردم، گره در کار میافتد مرا |
□
غمگین نیم که خلق شمارند بد مرا | نزدیک میکند به خدا، دست رد مرا | |
چندان که پا ز کوی خرابات میکشم | آب روان حکم قضا میبرد مرا |
□
بس که دارم انفعال از بیوجودیهای خویش | آب گردم چون کسی از خاک بردارد مرا |
□
گر چو خورشید به خود تیغ زنم، معذورم | طرفی نیست درین عالم نامرد مرا |
□
ز زندگانی خود، چرخ سیر کرد مرا | دم فسردهی این پیر، پیر کرد مرا | |
گرفت نفس غیور اختیار از دستم | مدد کنید که کافر اسیر کرد مرا! |
□
سبک از عقل به یک رطل گران کرد مرا | صحبت پیر خرابات جوان کرد مرا | |
خانه بر دوشتر از ابر بهاران بودم | لنگر درد تو، چون کوه گران کرد مرا |
□
وادی پیموده را از سر گرفتن مشکل است | چون زلیخا، عشق میترسم جوان سازد مرا |
□
میکنم در جرعهی اول سبکبارش ز غم | چون سبو هر کس که بار دوش میسازد مرا |
□
فیض صبح زندهدل بیش است از دلهای شب | مرگ پیران از جوانان بیشتر سوزد مرا |
□
قامت خم برد آرام و قرار از جان من | خواب شیرین، تلخ ازین دیوار مایل شد مرا |
□
در طریقت، بار هر کس را که نگرفتم به دوش | چون گشودم چشم بینش، بار بر دل شد مرا |
□
نخل امید مرا جز بار دل حاصل نبود | حیف ازان عمری که صرف باغبانی شد مرا |
□
تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار | در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا | |
برنمیآیم به رنگی هر زمان چون نوبهار | سرو آزادم که دایم یک قبا باشد مرا |
□
چون ز دنیا نعمت الوان هوس باشد مرا؟ | خون دل چندان نمییابم که بس باشد مرا |
□
فنای من به نسیم بهانهای بندست | به خاک با سر ناخن نوشتهاند مرا | |
ز من به نکتهی رنگین چون لاله قانع شو | که از برای درودن نکشتهاند مرا |
□
نیست جز پاکی دامن گنهم چون مه مصر | کو عزیزی که برون آورد از بند مرا؟ |
□
چون گل، درین حدیقه که جای قرار نیست | برگ نشاط، برگ سفر میشود مرا |
□
فغان که همچو قلم نیست از نگونبختی | به غیر روسیهی حاصل از سجود مرا |
□
مانند لاله، سوخته نانی است روزیم | آن هم فلک به خون جگر میدهد مرا | |
نیرنگ چرخ، چون گل رعنا درین چمن | خون دل از پیالهی زر میدهد مرا |
□
از نسیم گل پریشان گردد اوراق حواس | خلوتی چون غنچهی تصویر میباید مرا | |
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد | طفل بدخویم، شکر در شیر میباید مرا |
□
برنمیدارد به رغم من، نظر از خاک راه | میفشاند بر زمین جامی که میباید مرا |
□
گران نیم به خریدار از سبکروحی | به سیم قلب، چو یوسف توان خرید مرا | |
ز حسن عاقبت عشق چشم آن دارم | که صبح وصل شود دیدهی سفید مرا |
□
بس که دیدم سردمهری از نسیم نوبهار | باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا |
□
عشقم چنان ربود که دنیا و آخرت | افتاد چون دو قطرهی اشک از نظر مرا |
□
عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار | میکند ساز از برای محفل دیگر مرا |
□
تا در کمند رشتهی هستی فتادهام | دل خوردن است کار چو عقد گهر مرا | |
پیری مرا به گوشهی عزلت دلیل شد | بال شکسته شد به قفس راهبر مرا | |
پرتو منت کند دلهای روشن را سیاه | میکشد دست حمایت شمع مغرور مرا |
□
از نوازش، منت روی زمین دارد به من | چرخ سنگیندل زند گر بر زمین ساز مرا | |
سیل از ویرانهی من شرمساری میبرد | نیست جز افسوس در کف، خانهپرداز مرا |
□
میکشم تهمت سجادهی تزویر از خلق | گرچه فرسوده شد از بار سبو دوش مرا |
□
مرا ز کوی خرابات، پای رفتن نیست | مگر به خانه برد محتسب به دوش مرا | |
نکرده بود تماشا هنوز قامت راست | که شد خرام تو سیلاب عقل و هوش مرا | |
چنان ز تنگی این بوستان در آزارم | که صبح عید بود روی گلفروش مرا |
□
گر بدانی چه قدر تشنهی دیدار توام | خواهی آمد عرقآلود به آغوش مرا! | |
شب زلف سیه افسانهی خوابم شده بود | ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا |
□
کی سبکباری ز همراهان کند غافل مرا؟ | بار هر کس بر زمین ماند، بود بر دل مرا |
□
هر که میبیند چو کشتی بر لب ساحل مرا | مینهد از دوش خود، بار گران بر دل مرا |
□
چه حاجت است به رهبر، که گوشهی چشمش | کشد چو سرمه به خویش از هزار میل مرا |
□
از عزیزان جهان هر کس به دولت میرسد | آشنایی میشود از آشنایان کم مرا |
□
دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است | روی دل تا برنگردیده است، بر گردان مرا |
□
صورت حال جهان زنگی و من آیینهام | جز کدورت نیست حاصل از دل روشن مرا |
□
حرصی که داشتم به شکار پری رخان | چون باز، بیش شد ز نظر دوختن مرا |
□
با چنین سامان حسن ای غنچهلب انصاف نیست | از برای بوسهای خون در جگر کردن مرا | |
در بیابانی که از نقش قدم بیش است چاه | با دو چشم بسته میباید سفر کردن مرا |
□
صد کاسه خون اگر چه کشیدم درین چمن | زردی نرفت چون گل رعنا ز رو مرا |
□
خون هزار بوسه به دل جوش میزند | از دیدن حنای کف پای او مرا | |
میداشت کاش حوصلهی یک نگاه دور | شوقی که میبرد به تماشای او مرا | |
خضر آورد برون ز سیاهی گلیم خویش | ای عقل واگذار به سودای او مرا |
□
چو گردباد به سرگشتگی برآمدهام | نمیرود دل گمره به هیچ راه مرا | |
هزار لطف طمع داشتم ز سادهدلی | نکرد چشم تو ممنون به یک نگاه مرا |
□
آشنایی به کسی نیست درین خانه مرا | نظر از جمع به شمع است چو پروانه مرا |
□
کو عشق تا به هم شکند هستی مرا | ظاهر کند به عالمیان پستی مرا | |
تا آتش از دلم نکشد شعله چون چنار | باور نمیکنند تهیدستی مرا |
□
چون فلاخن کز وصال سنگ دستافشان شود | میدهد رطل گران از غم سبکباری مرا |
□
با دل بی آرزو، بر دل گرانم یار را | آه اگر میبود در خاطر تمنایی مرا |
□
گوشی نخراشد ز صدای جرس ما | ما قافلهی ریگ روانیم جهان را |
□
اگر تو دامن خود را به دست ما ندهی | ز دست ما نگرفته است کس گریبان را |
□
غم عالم فراوان است و من یک غنچهدل دارم | چسان در شیشهی ساعت کنم ریگ بیابان را؟ |
□
ز جسم، جان گنهکار را ملالی نیست | که دلپذیر کند بیم قتل، زندان را | |
ز زندگی چه بر کرکس رسد جز مردار؟ | چه لذت است ز عمر دراز، نادان را؟ |
□
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری | که آزادی کند دلگیر، اطفال دبستان را |
□
چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد | به مرگ آشنا کن به تدریج جان را | |
همین است پیغام گلهای رعنا | که یک کاسه کن نوبهار و خزان را |
□
کار موقت به وقت است، که چون وقت رسید | خوابی از بند رهانید مه کنعان را |
□
به ما حرارت دوزخ چه میتواند کرد؟ | اگر ز ما نستانند چشم گریان را |
□
نخلی که از ثمر نیست، جز سنگ در کنارش | باد مراد داند، دمسردی خزان را |
□
به هشیاران فشان این دانهی تسبیح را زاهد | که ابر از رشتهی باران به دام آورد مستان را | |
مکرر بود وضع روز و شب، آن ساقی جانها | ز زلف و عارض خود، صبح و شام آورد مستان را | |
بنه بر طاق نسیان زهد را چون شیشهی خالی | درین موسم که سنگ از لاله جام آورد مستان را |
□
ازان ز داغ نهان پرده برنمیدارم | که دست و دل نشود سرد، لالهکاران را |
□
نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد | مکن نومید از درگاه خود امیدواران را |
□
ز گریه ابر سیه میشود سفید آخر | بس است اشک ندامت سیاهکاران را |
□
امید من به خاموشی، یکی ده گشت تا دیدم | که سامان میدهد دست از اشارت، کار لالان را |
□
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را؟ | ستاره نقطهی سهوست صبح روشن را |
□
مرا از صافی مشرب ز خود دانند هر قومی | که هر ظرفی به رنگ خود برآرد آب روشن را |
□
دلم هر لحظه از داغی به داغ دیگر آویزد | چو بیماری که گرداند ز تاب درد بالین را |
□
ز افتادگی به مسند عزت رسیده است | یوسف کند چگونه فراموش چاه را؟ |
□
غافلان را گوش بر آواز طبل رحلت است | هر تپیدن قاصدی باشد دل آگاه را |
□
دلت ای غنچه محال است سبکبار شود | تا نریزی ز بغل این زر اندوخته را |
□
غم مردن نبود جان غم اندوخته را | نیست از برق خطر مزرعهی سوخته را | |
دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن | میشناسد دل من بوی دل سوخته را | |
چه قدر راه به تقلید توان پیمودن؟ | رشته کوتاه بود مرغ نوآموخته را |
□
در دیار عشق، کس را دل نمیسوزد به کس | از تب گرم است اینجا شمع بالین خسته را | |
سینهها را خامشی گنجینهی گوهر کند | یاد دارم از صدف این نکتهی سربسته را |