ساقی نامه

سرم خاک مستان فرخنده پی که شویند نقش خرد را به می
فروشم چو من مست باشم خراب جهان خرد را به جام شراب

چو فتنه است فرهنگ فرزانگی خوشا وقت مستی و دیوانگی
هر آبی کز اندازه بیرون خوری نیاری که یک شربه افزون خوری
وگر شربت زندگانی بود هم از خوردن پر گرانی بود
بجز می که بر بوی بیهوشیش نی سیر چندان که می‌نوشیش
بیا ساقی اندر قدح پی به پی به عاشق نوازی فرو ریز می
می کوبه عشق آشنایی دهد ز تشویش خویشم رهایی دهد
بیا مطرب آن پرده‌های حکیم کزو گشت پوسیده عقل سلیم
نوازش چنان کن که جان نژند شود رسته زین عقل ناسودمند

بیا ساقیا درده آن خون خام که شد قرة العین مستانش نام
چنان گوش من پر کن از بانگ نوش که بیرون رود پند دانا ز گوش
بیا مطرب آن جره‌ی طفل وش چو طفلان ببر گیر و به نواز خوش
نوایی که تعلیم کرد از نخست بزن چوب تا باز گوید درست
بیا ساقی آن جام شادی فزای که بنیاد غم را در آرد ز پای
به من ده که راحت به جانم دهد ز خونابه‌ی دهر امانم دهد
بیا مطرب آن بر بط خوش نوا که بی مغزیش مغز را شد دوا
بزن تا که بر باید از مغز هوش به دل جان نوریزد از راه گوش
بیا ساقی آن باده‌ی تلخ فام که شیرینی عیش ریزد به کام
بده تا به شیرینی آرم به کار که تلخی بسی دیدم از روزگار