یکی پیر بد مرزبان هری
|
|
پسندیده و دیده ازهر دی
|
جهاندیدهای نام او بود ماخ
|
|
سخندان و با فر و با یال و شاخ
|
بپرسیدمش تا چه داری بیاد
|
|
ز هرمز که بنشست بر تخت داد
|
چنین گفت پیرخراسان که شاه
|
|
چو بنشست بر نامور پیشگاه
|
نخست آفرین کرد بر کردگار
|
|
توانا و داننده روزگار
|
دگر گفت ما تخت نامی کنیم
|
|
گرانمایگان را گرامی کنیم
|
جهان را بداریم در زیر پر
|
|
چنان چون پدر داشت با داد و فر
|
گنه کردگانرا هراسان کنیم
|
|
ستم دیدگان را تن آسان کنیم
|
ستون بزرگیست آهستگی
|
|
همان بخشش و داد و شایستگی
|
بدانید کز کردگار جهان
|
|
بد و نیک هرگز نماند نهان
|
نیاگان ما تاجداران دهر
|
|
که از دادشان آفرین بود بهر
|
نجستند جز داد و بایستگی
|
|
بزرگی و گردی و شایستگی
|
ز کهتر پرستش ز مهتر نواز
|
|
بداندیش را داشتن در گداز
|
بهرکشوری دست و فرمان مراست
|
|
توانایی و داد و پیمان مراست
|
کسی را که یزدان کند پادشا
|
|
بنازد بدو مردم پارسا
|
که سرمایه شاه بخشایشست
|
|
زمانه ز بخشش بسایشست
|
به درویش برمهربانی کنیم
|
|
بپرمایه بر پاسبانی کنیم
|
هرآنکس که ایمن شد از کار خویش
|
|
برما چنان کرد بازار خویش
|
شما را بمن هرچ هست آرزوی
|
|
مدارید راز از دل نیکخوی
|
ز چیزی که دلتان هراسان بود
|
|
مرا داد آن دادن آسان بود
|
هرآنکس که هست از شما نیکبخت
|
|
همه شاد باشید زین تاج وتخت
|
میان بزرگان درخشش مراست
|
|
چوبخشایش داد و بخشش مراست
|
شما مهربانی بافزون کنید
|
|
ز دل کینه و آز بیرون کنید
|
هر آنکس که پرهیز کرد از دو کار
|
|
نبیند دو چشمش بد روزگار
|
بخشنودی کردگار جهان
|
|
بکوشید یکسر کهان و مهان
|
دگر آنک مغزش بود پرخرد
|
|
سوی ناسپاسی دلش ننگرد
|
چو نیکی فزایی بروی کسان
|
|
بود مزد آن سوی تو نارسان
|
میامیز با مردم کژ گوی
|
|
که او را نباشد سخن جز بروی
|
وگر شهریارت بود دادگر
|
|
تو بر وی بسستی گمانی مبر
|
گر ای دون که گویی نداند همی
|
|
سخنهای شاهان بخواند همی
|
چو بخشایش از دل کند شهریار
|
|
تو اندر زمین تخم کژی مکار
|
هرآنکس که او پند ما داشت خوار
|
|
بشوید دل از خوبی روزگار
|
چوشاه از تو خشنود شد راستیست
|
|
وزو سر بپیچی درکاستیست
|
درشتیش نرمیست در پند تو
|
|
بجوید که شد گرم پیوند تو
|
ز نیکی مپرهیز هرگز به رنج
|
|
مکن شادمان دل به بیداد گنج
|
چو اندر جهان کام دل یافتی
|
|
رسیدی بجایی که بشتافتی
|
چو دیهیم هفتاد بر سرنهی
|
|
همه گرد کرده به دشمن دهی
|
بهر کار درویش دارد دلم
|
|
نخواهم که اندیشه زو بگسلم
|
همیخواهم از پاک پروردگار
|
|
که چندان مرا بر دهد روزگار
|
که درویش را شاد دارم به گنج
|
|
نیارم دل پارسا را به رنج
|
هرآنکس که شد در جهان شاه فش
|
|
سرش گردد از گنج دینار کش
|
سرش را بپیچم ز کندواری
|
|
نباید که جوید کسی مهتری
|
چنین است انجام و آغاز ما
|
|
سخن گفتن فاش و هم راز ما
|
درود جهان آفرین برشماست
|
|
خم چرخ گردان زمین شماست
|
چو بشنید گفتار او انجمن
|
|
پر اندیشه گشتند زان تن بتن
|
سرگنج داران پر از بیم گشت
|
|
ستمکاره را دل به دو نیم گشت
|
خردمند ودرویش زان هرک بود
|
|
به دلش اندرون شادمانی فزود
|
چنین بود تا شد بزرگیش راست
|
|
هرآن چیز درپادشاهی که خواست
|
برآشفت وخوی بد آورد پیش
|
|
به یکسو شد از راه آیین وکیش
|
هرآنکس که نزد پدرش ارجمند
|
|
بدی شاد و ایمن زبیم گزند
|
یکایک تبه کردشان بیگناه
|
|
بدین گونه بد رای و آیین شاه
|
سه مرد از دبیران نوشین روان
|
|
یکی پیر ودانا و دیگر جوان
|
چو ایزد گشسب و دگر برزمهر
|
|
دبیر خردمند با فر وچهر
|
سه دیگر که ماه آذرش بود نام
|
|
خردمند و روشن دل و شادکام
|
برتخت نوشین روان این سه پیر
|
|
چو دستور بودند وهمچون وزیر
|
همیخواست هرمز کزین هرسه مرد
|
|
یکایک برآرد بناگاه گرد
|
همیبود ز ایشان دلش پرهراس
|
|
که روزی شوند اندرو ناسپاس
|
بایزد گشسب آن زمان دست آخت
|
|
به بیهوده بربند و زندانش ساخت
|
دل موبد موبدان تنگ شد
|
|
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد
|
که موبد بد وپاک بودش سرشت
|
|
بمردی ورا نام بد زردهشت
|
ازان بند ایزدگشسب دبیر
|
|
چنان شد که دل خسته گردد به تیر
|
چو روزی برآمد نبودش زوار
|
|
نه خورد ونه پوشش نه انده گسار
|
ز زندان پیامی فرستاد دوست
|
|
به موبد که ای بنده را مغز و پوست
|
منم بیزواری به زندان شاه
|
|
کسی را به نزدیک من نسیت راه
|
همی خوردنی آرزوی آیدم
|
|
شکم گرسنه رنج بفزایدم
|
یکی خوردنی پاک پیشم فرست
|
|
دوایی بدین درد ریشم فرست
|
دل موبد از درد پیغام اوی
|
|
غمی گشت زان جای و آرام اوی
|
چنان داد پاسخ که از کار بند
|
|
منال ار نیاید به جانت گزند
|
ز پیغام اوشد دلش پرشکن
|
|
پراندیشه شد مغزش از خویشتن
|
به زاندان فرستاد لختی خورش
|
|
بلرزید زان کار دل در برش
|
همیگفت کاکنون شود آگهی
|
|
بدین ناجوانمرد بیفرهی
|
که موبد به زندان فرستاد چیز
|
|
نیرزد تن ما برش یک پشیز
|
گزند آیدم زین جهاندار مرد
|
|
کند برمن از خشم رخساره زرد
|
هم از بهر ایزد گشسب دبیر
|
|
دلش بود پیچان و رخ چون زریر
|
بفرمود تا پاک خوالیگرش
|
|
به زندان کشد خوردنیها برش
|
ازان پس نشست از بر تازی اسب
|
|
بیامد به نزدیک ایزد گشسب
|
گرفتند مر یکدگر را کنار
|
|
پر از درد ومژگان چو ابر بهار
|
ز خوی بد شاه چندی سخن
|
|
همیرفت تا شد سخنها کهن
|
نهادند خوان پیش ایزدگشسب
|
|
گرفتند پس واژ و برسم بدست
|
پس ایزد گشسب آنچ اندرز بود
|
|
به زمزم همیگفت و موبد شنود
|
ز دینار وز گنج وز خواسته
|
|
هم از کاخ و ایوان آراسته
|
به موبد چنین گفت کای نامجوی
|
|
چو رفتی از ایدر به هرمزد گوی
|
که گر سرنپیچی ز گفتار من
|
|
براندیشی از رنج و تیمار من
|
که از شهریاران توخوردهام
|
|
تو را نیز در بر بپروردهام
|
بدان رنج پاداش بند آمدست
|
|
پس از رنج بیم گزند آمدست
|
دلی بیگنه پرغم ای شهریار
|
|
به یزدان نمایم به روز شمار
|
چوموبد سوی خانه شد در زمان
|
|
ز کارآگهان رفت مردیدمان
|
شنیده یکایک بهرمزد گفت
|
|
دل شاه با رای بد گشت جفت
|
ز ایزد گشسب آنگهی شد درشت
|
|
به زندان فرستاد و او را بکشت
|
سخنهای موبد فراوان شنید
|
|
بروبر نکرد ایچ گونه پدید
|
همیراند اندیشه برخوب و زشت
|
|
سوی چاره کشتن زردهشت
|
بفرمود تا زهر خوالیگرش
|
|
نهانی برد پیش دریک خورش
|
چو موبد بیامد بهنگام بار
|
|
به نزدیکی نامور شهریار
|
بدو گفت کامروز ز ایدر مرو
|
|
که خوالیگری یافتستیم نو
|
چو بنشست موبد نهادند خوان
|
|
ز موبد بپالود رنگ رخان
|
بدانست کان خوان زمان ویست
|
|
همان راستی در گمان ویست
|
خورشها ببردند خوالیگران
|
|
همیخورد شاه از کران تا کران
|
چو آن کاسه زهر پیش آورید
|
|
نگه کرد موبد بدان بنگرید
|
بران بدگمان شد دل پاک اوی
|
|
که زهرست بر خوان تریاک اوی
|
چوهرمز نگه کرد لب را ببست
|
|
بران کاسه زهر یازید دست
|
بران سان که شاهان نوازش کنند
|
|
بران بندگان نیز نازش کنند
|
ازان کاسه برداشت مغز استخوان
|
|
بیازید دست گرامی بخوان
|
به موبد چنین گفت کای پاک مغز
|
|
تو راکردم این لقمهی پاک ونغز
|
دهن بازکن تا خوری زین خورش
|
|
کزین پس چنین باشدت پرورش
|
بدو گفت موبد به جان و سرت
|
|
که جاوید بادا سر وافسرت
|
کزین نوشه خوردن نفرماییم
|
|
به سیری رسیدم نیفزاییم
|
بدو گفت هرمز به خورشید وماه
|
|
به پاکی روان جهاندار شاه
|
که بستانی این نوشه ز انگشت من
|
|
برین آرزو نشکنی پشت من
|
بدو گفت موبد که فرمان شاه
|
|
بیامد نماند مرا رای و راه
|
بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت
|
|
همیراند تا خانهی خویش تفت
|
ازان خوردن ز هر باکس نگفت
|
|
یکی جامه افگند ونالان بخفت
|
بفرمود تا پای زهر آورند
|
|
ازان گنجها گر ز شهر آورند
|
فرو خورد تریاک و نامد به کار
|
|
ز هرمز به یزدان بنالید زار
|
یکی استواری فرستاد شاه
|
|
بدان تا کند کار موبد نگاه
|
که آن زهرشد بر تنش کارگر
|
|
گر اندیشهی ما نیامد ببر
|
فرستاده را چشم موبد بدید
|
|
سرشکش ز مژگان برخ بر چکید
|
بدو گفت رو پیش هرمزد گوی
|
|
که بختت ببر گشتن آورد روی
|
بدین داوری نزد داور شویم
|
|
بجایی که هر دو برابر شویم
|
ازین پس تو ایمن مشو از بدی
|
|
که پاداش پیش آیدت ایزدی
|
تو پدرود باش ای بداندیش مرد
|
|
بد آید برویت ز بد کارکرد
|
چو بشنید گریان بشد استوار
|
|
بیاورد پاسخ بر شهریار
|
سپهبد پشیمان شد از کار اوی
|
|
بپیچید ازان راست گفتار اوی
|
مر آن درد را راه چاره ندید
|
|
بسی باد سرد از جگر برکشید
|
بمرد آن زمان موبد موبدان
|
|
برو زار وگریان شده بخردان
|
چنینست کیهان همه درد و رنج
|
|
چه یازد بتاج وچه نازی به گنج
|
که این روزگار خوشی بگذرد
|
|
زمانه نفس را همیبشمرد
|
چوشد کار دانا بزاری به سر
|
|
همه کشور از درد زیر و زبر
|
جهاندار خونریز و ناسازگار
|
|
نکرد ایچ یاد از بد روزگار
|
میان تنگ خون ریختن را ببست
|
|
به بهرام آذرمهان آخت دست
|
چوشب تیرهتر شد مر او را بخواند
|
|
به پیش خود اندر به زانو نشاند
|
بدو گفت خواهی که ایمن شوی
|
|
نبینی ز من تیزی و بدخوی
|
چو خورشید بر برج روشن شود
|
|
سرکوه چون پشت جوشن شود
|
تو با نامداران ایران بیای
|
|
همیباش در پیش تختم بپای
|
ز سیمای برزینت پرسم سخن
|
|
چو پاسخ گزاری دلت نرم کن
|
بپرسم که این دوستار توکیست
|
|
بدست ار پرستنده ایزدیست
|
تو پاسخ چنین ده که این بدتنست
|
|
بداندیش وز تخم آهرمنست
|
وزان پس ز من هرچ خواهی بخواه
|
|
پرستنده و تخت و مهر و کلاه
|
بدو گفت بهرام کایدون کنم
|
|
ازین بد که گفتی صدافزون کنم
|
بسیمای برزین که بود از مهان
|
|
گزین پدرش آن چراغ جهان
|
همیساخت تا چارهای چون کند
|
|
که پیراهن مهر بیرون کند
|
چو پیدا شد آن چادر عاج گون
|
|
خور از بخش دوپیکر آمد برون
|
جهاندار بنشست بر تخت عاج
|
|
بیاویختند آن بهاگیر تاج
|
بزرگان ایران بران بارگاه
|
|
شدند انجمن تا بیامد سپاه
|
ز در پرده برداشت سالار بار
|
|
برفتند یکسر بر شهریار
|
چو بهرام آذرمهان پیشرو
|
|
چو سیمان برزین و گردان نو
|
نشستند هریک به آیین خویش
|
|
گروهی ببودند بر پای پیش
|
به بهرام آذرمهان گفت شاه
|
|
که سیمای برزین بدین بارگاه
|
سزاوار گنجست اگر مرد رنج
|
|
که بدخواه زیبا نباشد به گنج
|
بدانست بهرام آذرمهان
|
|
که آن پرسش شهریار جهان
|
چگونست وآن راپی و بیخ چیست
|
|
کزان بیخ اورا بباید گریست
|
سرانجام جز دخمهی بیکفن
|
|
نیابد ازین مهتر انجمن
|
چنین داد پاسخ که ای شاه راد
|
|
زسیمای بر زین مکن ای یاد
|
که ویرانی شهر ایران ازوست
|
|
که مه مغز بادش بتن بر مه پوست
|
نگوید سخن جز همه بتری
|
|
بر آن بتری بر کند داوری
|
چو سیمای برزین شنید این سخن
|
|
بدو گفت کای نیک یار کهن
|
ببد برتن من گوایی مده
|
|
چنین دیو را آشنایی مده
|
چه دیدی ز من تا تو یار منی
|
|
ز کردار و گفتار آهرمنی
|
بدو گفت بهرام آذرمهان
|
|
که تخمی پراگندهای در جهان
|
کزان بر نخستین توخواهی درود
|
|
از آتش نیابی مگر تیره دود
|
چو کسری مرا و تو را پیش خواند
|
|
بر تخت شاهنشهی برنشاند
|
ابا موبد موبدان برزمهر
|
|
چوایزدگشسب آن مه خوب چهر
|
بپرسید کین تخت شاهنشهی
|
|
کرا زیبد و کیست با فرهی
|
بکهتر دهم گر به مهتر پسر
|
|
که باشد بشاهی سزاوارتر
|
همه یکسر از جای برخاستیم
|
|
زبان پاسخش را بیاراستیم
|
که این ترکزاده سزاوارنیست
|
|
بشاهی کس او را خریدار نیست
|
که خاقان نژادست و بد گوهرست
|
|
ببالا و دیدار چون مادرست
|
تو گفتی که هرمز بشاهی سزاست
|
|
کنون زین سزا مر تو را این جزاست
|
گوایی من از بهر این دادمت
|
|
چنین لب به دشنام بگشادمت
|
ز تشویر هرمز فروپژمرید
|
|
چو آن راست گفتار او را شنید
|
به زندان فرستادشان تیره شب
|
|
وز ایشان ببد تیز بگشاد لب
|
سیم شب چو برزد سر از کوه ماه
|
|
ز سیمای برزین بپردخت شاه
|
به زندان دزدان مر او را بکشت
|
|
ندارد جز از رنج و نفرین بمشت
|
چو بهرام آذرمهان آن شنید
|
|
که آن پاکدل مرد شد ناپدید
|
پیامی فرستاد نزدیک شاه
|
|
که ای تاج تو برتر از چرخ ماه
|
تو دانی که من چند کوشیدهام
|
|
که تا رازهای تو پوشیدهام
|
به پیش پدرت آن سزاوار شاه
|
|
نبودم تو را جز همه نیکخواه
|
یکی پند گویم چوخوانی مرا
|
|
بر تخت شاهی نشانی مرا
|
تو را سودمندیست از پند من
|
|
به زندان بمان یک زمان بند من
|
به ایران تو راسودمندی بود
|
|
خردمند را بیگزندی بود
|
پیامش چو نزدیک هرمز رسید
|
|
یکی رازدار از میان برگزید
|
که بهرام را پیش شاه آورد
|
|
بدان نامور بارگاه آورد
|
شب تیره بهرام را پیش خواند
|
|
به چربی سخن چند با او براند
|
بدو گفت برگوی کان پند چیست
|
|
که ما را بدان روزگار بهیست
|
چنین داد پاسخ که در گنج شاه
|
|
یکی ساده صندوق دیدم سیاه
|
نهاده به صندوق در حقهای
|
|
بحقه درون پارسی رقعهای
|
نبشتست بر پرنیان سپید
|
|
بدان باشد ایرانیان را امید
|
به خط پدرت آن جهاندار شاه
|
|
تو را اندران کرد باید نگاه
|
چوهرمز شنید آن فرستاد کس
|
|
به نزدیک گنجور فریادرس
|
که در گنجهای پدر بازجوی
|
|
یکی ساده صندوق و مهری بروی
|
بران مهر بر نام نوشینروان
|
|
که جاوید بادا روانش جوان
|
هم اکنون شب تیره پیش من آر
|
|
فراوان بجستن مبر روزگار
|
شتابید گنجور و صندوق جست
|
|
بیاورد پویان به مهر درست
|
جهاندار صندوق را برگشاد
|
|
فراوان ز نوشینروان کرد یاد
|
به صندوق در حقه با مهر دید
|
|
شتابید وزو پرنیان برکشید
|
نگه کرد پس خط نوشینروان
|
|
نبشته بران رقعهی پرنیان
|
که هرمز بده سال و بر سر دوسال
|
|
یکی شهریاری بود بیهمال
|
ازان پس پرآشوب گردد جهان
|
|
شود نام و آواز او درنهان
|
پدید آید ازهرسویی دشمنی
|
|
یکی بدنژادی وآهرمنی
|
پراگنده گردد ز هر سو سپاه
|
|
فروافگند دشمن او را ز گاه
|
دو چشمش کند کور خویش زنش
|
|
ازان پس برآرند هوش از تنش
|
به خط پدر هرمز آن رقعه دید
|
|
هراسان شد و پرنیان برکشید
|
دوچشمش پر از خون شد و روی زرد
|
|
ببهرام گفت ای جفاپیشه مرد
|
چه جستی ازین رقعه اندرهمی
|
|
بخواهی ربودن ز من سرهمی
|
بدو گفت بهرام کای ترک زاد
|
|
به خون ریختن تا نباشی تو شاد
|
توخاقان نژادی نه از کیقباد
|
|
که کسری تو را تاج بر سر نهاد
|
بدانست هرمز که او دست خون
|
|
بیازد همی زنده بیرهنمون
|
شنید آن سخنهای بیکام را
|
|
به زندان فرستاد بهرام را
|
دگر شب چو برزد سر از کوه ماه
|
|
به زندان دژ آگاه کردش تباه
|
نماند آن زمان بر درش بخردی
|
|
همان رهنمائی و هم موبدی
|
ز خوی بد آید همه بدتری
|
|
نگر تا سوی خوی بد ننگری
|
وزان پس نبد زندگانیش خوش
|
|
ز تیمار زد بر دل خویش تش
|
بسالی با صطخر بودی دو ماه
|
|
که کوتاه بودی شبان سیاه
|
که شهری خنک بود و روشن هوا
|
|
از آنجا گذشتن نبودی روا
|
چوپنهان شدی چادر لاژورد
|
|
پدید آمدی کوه یاقوت زرد
|
منادیگری برکشیدی خروش
|
|
که این نامداران با فر و هوش
|
اگر کشتمندی شود کوفته
|
|
وزان رنج کارنده آشوفته
|
وگر اسب در کشت زاری رود
|
|
کس نیز بر میوه داری رود
|
دم و گوش اسبش بباید برید
|
|
سر دزد بردار باید کشید
|
بدو ماه گردان بدی درجهان
|
|
بدو نیکویی زو نبودی نهان
|
بهر کشوری داد کردی چنین
|
|
ز دهقان همییافتی آفرین
|
پسر بد مر او را گرامی یکی
|
|
که از ماه پیدا نبود اندکی
|
مر او را پدر کرده پرویز نام
|
|
گهش خواندی خسرو شادکام
|
نبودی جدا یک زمان از پدر
|
|
پدر نیز نشگیفتی از پسر
|
چنان بد که اسبی ز آخر بجست
|
|
که بد شاه پرویز را بر نشست
|
سوی کشتمند آمد اسب جوان
|
|
نگهبان اسب اندر آمد دوان
|
بیامد خداوند آن کشت زار
|
|
به پیش موکل بنالید زار
|
موکل بدو گفت کین اسب کیست
|
|
که بر دم و گوشش بباید گریست
|
خداوند گفت اسب پرویز شاه
|
|
ندارد همی کهترانرا نگاه
|
بیامد موکل بر شهریار
|
|
بگفت آنچ بشنید از کشت زار
|
بدو گفت هرمز برفتن بکوش
|
|
ببر اسب را در زمان دم و گوش
|
زیانی که آمد بران کشتمند
|
|
شمارش بباید شمردن که چند
|
ز خسرو زیان باز باید ستد
|
|
اگر صد زیانست اگر پانصد
|
درمهای گنجی بران کشت زار
|
|
بریزند پیش خداوند کار
|
چو بشنید پرویز پوزش کنان
|
|
برانگیخت از هر سویی مهتران
|
بنزد پدر تا ببخشد گناه
|
|
نبرد دم وگوش اسب سیاه
|
برآشفت ازان پس برو شهریار
|
|
بتندی بزد بانگ بر پیشکار
|
موکل شد از بیم هرمز دوان
|
|
بدان کشت نزدیک اسب جوان
|
بخنجر جداکرد زو گوش و دم
|
|
بران کشت زاری که آزرد سم
|
همان نیز تاوان بدان دادخواه
|
|
رسانید خسرو بفرمان شاه
|
وزان پس بنخچیر شد شهریار
|
|
بیاورد هر کس فراوان شکار
|
سواری ردی مرد کنداوری
|
|
سپهبدنژادی بلند اختری
|
بره بر یکی رز پراز غوره دید
|
|
بفرمود تاکهتر اندر دوید
|
ازان خوشهی چند ببردی و برد
|
|
بایوان و خوالیگرش را سپرد
|
بیامد خداوندش اندر زمان
|
|
بدان مرد گفت ای بد بدگمان
|
نگهبان این رز نبودی به رنج
|
|
نه دینار دادی بها را نه گنج
|
چرا رنج نابرده کردی تباه
|
|
بنالم کنون از تو در پیش شاه
|
سوار دلاور ز بیم زیان
|
|
بزودی کمر بازکرد از میان
|
بدو داد پرمایه زرین کمر
|
|
بهر مهرهای در نشانده گهر
|
خداوند رز چون کمر دید گفت
|
|
که کردار بد چند باید نهفت
|
تو با شهریار آشنایی مکن
|
|
خریده نداری بهایی مکن
|
سپاسی نهم بر تو بر زین کمر
|
|
بپیچی اگر بشنود دادگر
|
یکی مرد بد هرمز شهریار
|
|
به پیروزی اندر شده نامدار
|
بمردی ستوده بهرانجمن
|
|
که از رزم هرگز ندیدی شکن
|
که هم دادده بود و هم دادخواه
|
|
کلاه کیی برنهاده بماه
|
نکردی بشهر مداین درنگ
|
|
دلاور سری بود با نام وننگ
|
بهار و تموز و زمستان وتیر
|
|
نیاسود هرمز یل شیرگیر
|
همیگشت گرد جهان سر به سر
|
|
همیجست در پادشاهی هنر
|
چو ده سال شد پادشاهیش راست
|
|
ز هرکشور آواز بدخواه خاست
|
بیامد ز راه هری ساوه شاه
|
|
ابا پیل و با کوس و گنج و سپاه
|
گر از لشکر ساوه گیری شمار
|
|
برو چارصد بار بشمر هزار
|
ز پیلان جنگی هزار و دویست
|
|
توگفتی مگر برزمین راه نیست
|
ز دشت هری تا در مرورود
|
|
سپه بود آگنده چون تار و پود
|
وزین روی تا مرو لشکر کشید
|
|
شد از گرد لشکر زمین ناپدید
|
بهر مز یکی نامه بنوشت شاه
|
|
که نزدیک خود خوان ز هر سو سپاه
|
برو راه این لشکر آباد کن
|
|
علف سازو از تیغ ما یادکن
|
برین پادشاهی بخواهم گذشت
|
|
بدریا سپاهست و بر کوه و دشت
|
چو برخواند آن نامه را شهریار
|
|
بپژمرد زان لشکر بیشمار
|
وزان روی قیصر بیامد ز روم
|
|
به لشکر بزیر اندر آورد بوم
|
سپه بود رومی عدد صد هزار
|
|
سواران جنگ آور و نامدار
|
ز شهری که بگرفت نوشین روان
|
|
که از نام او بود قیصر نوان
|
بیامد ز هر کشوری لشکری
|
|
به پیش اندرون نامور مهتری
|
سپاهی بیامد ز راه خزر
|
|
کز ایشان سیه شد همه بوم و بر
|
جهاندیده بدال درپیش بود
|
|
که با گنج و با لشکر خویش بود
|
ز ارمینیه تا در اردبیل
|
|
پراگنده شد لشکرش خیل خیل
|
ز دشت سواران نیزه گزار
|
|
سپاهی بیامد فزون از شمار
|
چوعباس و چو حمزه شان پیشرو
|
|
سواران و گردن فرازان نو
|
ز تاراج ویران شد آن بوم ورست
|
|
که هرمز همی باژ ایشان بجست
|
بیامد سپه تابه آب فرات
|
|
نماند اندر آن بوم جای نبات
|
چو تاریک شد روزگار بهی
|
|
ز لشکر بهرمز رسید آگهی
|
چو بشنید گفتار کارآگهان
|
|
به پژمرد شاداب شاه جهان
|
فرستاد و ایرانیان را بخواند
|
|
سراسر همه کاخ مردم نشاند
|
برآورد رازی که بود از نهفت
|
|
بدان نامداران ایران بگفت
|
که چندین سپه روی به ایران نهاد
|
|
کسی در جهان این ندارد بیاد
|
همه نامداران فرو ماندند
|
|
ز هر گونه اندیشهها راندند
|
بگفتند کای شاه با رای و هوش
|
|
یکی اندرین کار بگشای گوش
|
خردمند شاهی و ما کهتریم
|
|
همی خویشتن موبدی نشمریم
|
براندیش تا چارهی کار چیست
|
|
برو بوم ما را نگهدار کیست
|
چنین گفت موبد که بودش وزیر
|
|
که ای شاه دانا و دانش پذیر
|
سپاه خزر گر بیاید به جنگ
|
|
نیابند جنگی زمانی درنگ
|
ابا رومیان داستانها زنیم
|
|
زبن پایه تازیان برکنیم
|
ندارم به دل بیم ازتازیان
|
|
که ازدیدشان دیده دارد زیان
|
که هم مارخوارند وهم سوسمار
|
|
ندارند جنگی گه کارزار
|
تو را ساوه شاهست نزدیکتر
|
|
وزو کار ما نیز تاریکتر
|
ز راه خراسان بود رنج ما
|
|
که ویران کند لشکر و گنج ما
|
چو ترک اندر آید ز جیحون به جنگ
|
|
نباید برین کار کردن درنگ
|
به موبد چنین گفت جوینده راه
|
|
که اکنون چه سازیم با ساوه شاه
|
بدو گفت موبد که لشکر بساز
|
|
که خسرو به لشکر بود سرفراز
|
عرض را بخوان تا بیارد شمار
|
|
که چندست مردم که آید به کار
|
عرض با جریده به نزدیک شاه
|
|
بیامد بیاورد بیمر سپاه
|
شمار سپاه آمدش صد هزار
|
|
پیاده بسی در میان سوار
|
بدو گفت موبد که با ساوه شاه
|
|
سزد گر نشوریم با این سپاه
|
مگر مردمی جویی و راستی
|
|
بدور افگنی کژی و کاستی
|
رهانی سر کهتر آنرا ز بد
|
|
چنان کز ره پادشاهان سزد
|
شنیدستی آن داستان بزرگ
|
|
که ارجاسب آن نامدارسترگ
|
بگشتاسب و لهراسب از بهر دین
|
|
چه بد کرد با آن سواران چین
|
چه آمد ز تیمار برشهر بلخ
|
|
که شد زندگانی بران بوم تلخ
|
چنین تا گشاده شد اسفندیار
|
|
همیبود هر گونه کارزار
|
ز مهتر بسال ار چه من کهترم
|
|
ازو من باندیشه بر بگذرم
|
به موبد چنین گفت پس شهریار
|
|
که قیصر نجوید ز ما کارزار
|
همان شهرها راکه بگرفت شاه
|
|
سپارم بدو بازگردد ز راه
|
فرستادهای جست گرد و دبیر
|
|
خردمند و گویا و دانش پذیر
|
به قیصر چنین گوی کزشهر روم
|
|
نخواهم دگر باژ آن مرز و بوم
|
تو هم پای در مرز ایران منه
|
|
چو خواهی که مه باشی و روزبه
|
فرستاده چون پیش قیصر رسید
|
|
بگفت آنچ از شاه ایران شنید
|
ز ره بازگشت آن زمان شاه روم
|
|
نیاورد جنگ اندران مرز و بوم
|
سپاهی از ایرانیان برگزید
|
|
که از گردشان روز شد ناپدید
|
فرستادشان تا بران بوم و بر
|
|
به پای اندر آرند مرز خزر
|
سپهدارشان پیش خراد بود
|
|
که با فر و اورنگ و با داد بود
|
چو آمد بار مینیه در سپاه
|
|
سپاه خزر برگرفتند راه
|
وز ایشان فراوان بکشتند نیز
|
|
گرفتند زان مرز بسیار چیز
|
چو آگاهی آمد به نزدیک شاه
|
|
که خراد پیروز شد با سپاه
|
بجز کینهی ساوه شاهش نماند
|
|
خرد را به اندیشه اندر نشاند
|
یکی بنده بد شاه را شادکام
|
|
خردمند و بینا و نستوه نام
|
به شاه جهان گفت انوشه بدی
|
|
ز تو دور بادا همیشه بدی
|
بپرسید باید ز مهران ستاد
|
|
که از روزگاران چه دارد بیاد
|
به کنجی نشستست با زند و است
|
|
زامید گیتی شده پیروسست
|
بدین روزگاران بر او شدم
|
|
یکی روز ویک شب بر او بدم
|
همیگفت او را من از ساوه شاه
|
|
ز پیلان جنگی و چندان سپاه
|
چنین داد پاسخ چو آمد سخن
|
|
ازان گفته روزگار کهن
|
بپرسیدم از پیر مهران ستاد
|
|
که از روزگاران چه داری بیاد
|
چنین داد پاسخ که شاه جهان
|
|
اگر پرسدم بازگویم نهان
|
شهنشاه فرمود تا در زمان
|
|
بشد نزد او نامداری دمان
|
تن پیر ازان کاخ برداشتند
|
|
به مهد اندرون تیز بگذاشتند
|
چو آمد برشاه مرد کهن
|
|
دلی پر زدانش سری پرسخن
|
بپرسید هرمز ز مهران ستاد
|
|
کزین ترک جنگی چه داری بیاد
|
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر
|
|
کهای شاه گوینده ویادگیر
|
بدانگه کجا مادرت راز چین
|
|
فرستاد خاقان به ایران زمین
|
بخواهندگی من بدم پیشرو
|
|
صدو شست مرد از دلیران گو
|
پدرت آن جهاندار دانا و راست
|
|
ز خاقان پرستارزاده نخواست
|
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه
|
|
نزیبد پرستار در پیشگاه
|
برفتم به نزدیک خاقان چین
|
|
به شاهی برو خواندم آفرین
|
ورا دختری پنج بد چون بهار
|
|
سراسر پر از بوی و رنگ و نگار
|
مرا در شبستان فرستاد شاه
|
|
برفتم بران نامور پیشگاه
|
رخ دختران را بیاراستند
|
|
سر زلف بر گل بپیراستند
|
مگر مادرت بر سر افسر نداشت
|
|
همان یاره و طوق وگوهر نداشت
|
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
|
|
به پیرایه و رنگ وافسون نبود
|
که خاتون چینی ز فغفور بود
|
|
به گوهر زکردار بد دور بود
|
همی مادرش را جگر زان بخست
|
|
که فرزند جایی شود دوردست
|
دژم بود زان دختر پارسا
|
|
گسی کردن از خانهی پادشا
|
من او را گزین کردم از دختران
|
|
نگه داشتم چشم زان دیگران
|
مرا گفت خاتون که دیگر گزین
|
|
که هر پنج خوبند و با آفرین
|
مرا پاسخ این بد که این بایدم
|
|
چو دیگر گزینم گزند آیدم
|
فرستاد و کنداوران را بخواند
|
|
برتخت شاهی به زانو نشاند
|
بپرسش گرفت اختر دخترش
|
|
که تا چون بود گردش اخترش
|
ستارهشمر گفت جز نیکویی
|
|
نبینی وجز راستی نشنوی
|
ازین دخت و از شاه ایرانیان
|
|
یکی کودک آید چو شیر ژیان
|
ببالا بلند و ببازوی ستبر
|
|
به مردی چو شیر و ببخشش ابر
|
سیه چشم و پر خشم و نابردبار
|
|
پدر بگذرد او بود شهریار
|
فراوان ز گنج پدر بر خورد
|
|
بسی روزگاران ببد نشمرد
|
وزان پس یکی شاه خیزد سترگ
|
|
ز ترکان بیارد سپاهی بزرگ
|
بسازد که ایران و شهریمن
|
|
سراسر بگیرد بران انجمن
|
ازو شاه ایران شود دردمند
|
|
بترسد ز پیروز بخت بلند
|
یکی کهتری باشدش دوردست
|
|
سواری سرافراز مهترپرست
|
ببالا دراز و به اندام خشک
|
|
به گرد سرش جعد مویی چومشک
|
سخن آوری جلد و بینی بزرگ
|
|
سه چرده و تندگوی و سترگ
|
جهانجوی چوبینه دارد لقب
|
|
هم از پهلوانانشان باشد نسب
|
چو این مرد چاکر باندک سپاه
|
|
ز جایی بیاید به درگاه شاه
|
مرین ترک را ناگهان بشکند
|
|
همه لشکرش را بهم برزند
|
چو بشنید گفت ستاره شمر
|
|
ندیدم ز خاقان کسی شادتر
|
به نوشین روان داد پس دخترش
|
|
که از دختران او بدی افسرش
|
پذیرفتم او را من ازبهر شاه
|
|
چو آن کرده بد بازگشتم به راه
|
بیاورد چندی گهرها ز گنج
|
|
که ما یافتیم از کشیدنش رنج
|
همان تا لب رود جیحون براند
|
|
جهان بین خود را بکشتی نشاند
|
ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت
|
|
ز فرزند با درد انباز گشت
|
کنون آنچ دیدم بگفتم همه
|
|
به پیش جهاندار شاه رمه
|
ازین کشور این مرد را باز جوی
|
|
بپوینده شاید که گویی بپوی
|
که پیروزی شاه بر دست اوست
|
|
بدشمن ممان این سخن گر بدوست
|
بگفت این و جانش برآمد ز تن
|
|
برو زار و گریان شدند انجمن
|
شهنشاه زو در شگفتی بماند
|
|
به مژگان همی خون دل برفشاند
|
به ایرانیان گفت مهران ستاد
|
|
همیداشت این راستیها بیاد
|
چو با من یکایک بگفت و بمرد
|
|
پسندیده جانش به یزدان سپرد
|
سپاسم ز یزدان کزین مرد پیر
|
|
برآمد چنین گفتن ناگزیر
|
نشان جست باید ز هر مهتری
|
|
اگر مهتری باشد ار کهتری
|
بجویید تا این بجای آورید
|
|
همه رنجها را به پای آورید
|
یکی مهتری نامبردار بود
|
|
که بر آخر اسب سالار بود
|
کجا راد فرخ بدی نام اوی
|
|
همه شادی شاه بد کام اوی
|
بیامد بر شاه گفت این نشان
|
|
که داد این ستوده به گردنکشان
|
ز بهرام بهرام پورگشسب
|
|
سواری سرافراز و پیچنده اسب
|
ز اندیشهی من بخواهد گذشت
|
|
ندیدم چنو مرزبانی به دشت
|
که دادی بدو بردع و اردبیل
|
|
یکی نامور گشت باکوس وخیل
|
فرستاد و بهرام را مژده داد
|
|
سخنهای مهران برو کرد یاد
|
جهانجوی پویان ز بردع برفت
|
|
ز گردنکشان لشکری برد تفت
|
چوبهرام تنگ اندر آمد ز راه
|
|
بفرمود تا بار دادند شاه
|
جهاندیده روی شهنشاه دید
|
|
بران نامدار آفرین گسترید
|
نگه کرد شاه اندرو یک زمان
|
|
نبودش بدو جز به نیکی گمان
|
نشاینهای مهران ستاد اندروی
|
|
بدید و بخندید وشد تازه روی
|
ازان پس بپرسید و بنواختش
|
|
یکی نامور جایگه ساختش
|
شب تیره چون چادر مشکبوی
|
|
بیفگند وخورشید بنمود روی
|
به درگاه شد مرزبان نزد شاه
|
|
گرانمایگان برگشادند راه
|
جهاندار بهرام را پیش خواند
|
|
به تخت از بر نامداران نشاند
|
بپرسید زان پس که با ساوه شاه
|
|
کنم آشتی گر فرستم سپاه
|
چنین داد پاسخ بدو جنگجوی
|
|
که با ساوه شاه آشتی نیست روی
|
گر او جنگ را خواهد آراستن
|
|
هزیمت بود آشتی خواستن
|
و دیگر که بدخواه گردد دلیر
|
|
چوبیند که کام توآمد بزیر
|
گه رزم چون بزم پیش آوری
|
|
به فرمانبری ماند این داوری
|
بدو گفت هرمز که پس چیست رای
|
|
درنگ آورم گر بجنبم ز جای
|
چنین داد پاسخ که گر بدسگال
|
|
بپیچد سر از داد بهتر به فال
|
چه گفت آن گرانمایهی نیک رای
|
|
که بیداد را نیست با داد جای
|
تو با دشمن بدکنش رزم جوی
|
|
که با آتش آب اندر آری به جوی
|
وگر خود دگرگونه باشد سخن
|
|
شهی نو گزیند سپهر کهن
|
چونیرو ببازوی خویش آوریم
|
|
هنر هرچ داریم پیش آوریم
|
نه از پاک یزدان نکوهش بود
|
|
نه شرم از یلان چون پژوهش بود
|
چو ناکشته ز ایراینان ده هزار
|
|
بتابیم خیره سر از کارزار
|
چه گوید تو را دشمن عیبجوی
|
|
که بیجنگ پیچی ز بدخواه روی
|
چو بر دشمنان تیرباران کنیم
|
|
کمان را چو ابر بهاران کنیم
|
همان تیغ و گوپال چون صدهزار
|
|
شکسته شود درصف کارزار
|
چون پیروزی ما نیاید پدید
|
|
دل از نیک بختی نباید کشید
|
وزان پس بفرمان دشمن شویم
|
|
که بیهشو و بیجان و بیتن شویم
|
بکوشیم با گردش آسمان
|
|
اگر درمیانه سر آرد زمان
|
چو گفتار بهرام بشنید شاه
|
|
بخندید و رخشنده شد پیشگاه
|
ز پیش جهاندار بیرون شدند
|
|
جهاندیدگان دل پر از خون شدند
|
ببهرام گفتند کاندر سخن
|
|
چو پرسد تو را بس دلیری مکن
|
سپاهست چندان ابا ساوه شاه
|
|
که بر مور و بر پیشه بستند راه
|
چنان چون تو گویی همی پیش شاه
|
|
که یارد بدن پهلوان سپاه
|
چنین گفت بهرام با مهتران
|
|
که ای نامداران و کندآوران
|
چو فرمان دهد نامبردار شاه
|
|
منم ساخته پهلوان سپاه
|
برفتند بیدار کارآگهان
|
|
هم آنگه بر شهریار جهان
|
سخنهای بهرام چندانک بود
|
|
بهر یک سراینده ده برفزود
|
شهنشاه ایران ازان شاد شد
|
|
ز تیمار آن لشکر آزاد شد
|
ورا کرد سالار بر لشکرش
|
|
بابر اندر آورد جنگی سرش
|
هرآنکس که جست از یلان نام را
|
|
سپهبد همیخواند بهرام را
|
سپهبد بیامد بر شهریار
|
|
که خوانم عرض را ز بهر شمار
|
ببینم ز لشکر که جنگی کهاند
|
|
گه نام جستن درنگی کهاند
|
بدو گفت سالار لشکر تویی
|
|
بتو باز گردد بد و نیکویی
|
سپهبد بشد تا عرض گاه شاه
|
|
بفرمود تا پی او شد سپاه
|
گزین کرد ز ایرانیان لشکری
|
|
هرآنکس که بود از سران افسری
|
نبشتند نام ده و دو هزار
|
|
زره دار وبر گستوانور سوار
|
چهل سالگون را نبشتند نام
|
|
درم و برکم و بیش ازین شد حرام
|
سپهبد چو بهرام بهرام بود
|
|
که در جنگ جستن ورا نام بود
|
یکی را کجا نام یل سینه بود
|
|
کجا سینه و دل پر از کینه بود
|
سرنامداران جنگیش کرد
|
|
که پیش صف آید به روز نبرد
|
بگرداند اسب و بگوید نژاد
|
|
کند بر دل جنگیان جنگ یاد
|
دگر آنک بد نام ایزدگشسب
|
|
کز آتش نه برگاشتی روی اسب
|
بفرمود تا گوش دارد بنه
|
|
کند میسره راست با میمنه
|
به پشت سپه بود همدان گشسب
|
|
کجا دم شیران گرفتی به اسب
|
به لشکر چنین گفت پس پهلوان
|
|
که ای نامداران روشن روان
|
کم آزار باشید و هم کم زیان
|
|
بدی را مبندید هرگز میان
|
چوخواهید کایزد بود یارتان
|
|
کند روشن این تیره بازارتان
|
شب تیره چون ناله کرنای
|
|
برآمد بجنبید یکسر ز جای
|
بران گونه رانید یکسر ستور
|
|
که گر خیزد اندر شب تیره هور
|
ز نیروی و آسودگی اسب و مرد
|
|
نیندیشد از روزگار نبرد
|
چوآگاهی آمد بر شهریار
|
|
که داننده بهرام چون ساخت کار
|
ز گفتار و کردار او گشت شاد
|
|
در گنج بگشاد و روزی بداد
|
همه گنجهای سلیح نبرد
|
|
به پارس و اهواز و در باز کرد
|
ز اسبان جنگ آنچ بودش یله
|
|
بشهر اندر آورد چندی گله
|
بفرمود تا پهلوان سپاه
|
|
بخواهد هرآنچش بباید ز شاه
|
چنین گفت بهرام را شهریار
|
|
که از هر دری دیده کارزار
|
شنیدی که با نامور ساوه شاه
|
|
چه مایه سلیحست و گنج و سپاه
|
هم از جنگ ترکان او روز کین
|
|
به آوردگه بر بلرزد زمین
|
گزیدی ز لشکر ده و دو هزار
|
|
زره دار و بر گستوانور سوار
|
بدین مایه مردم به روز نبرد
|
|
ندانم که چون خیزد این کار کرد
|
به جای جوانان شمشیرزن
|
|
چهل سالگان خواستی ز انجمن
|
سپهبد چنین داد پاسخ بدوی
|
|
که ای شاه نیک اختر و راست گوی
|
شنیدستی آن داستان مهان
|
|
که در پیش بودند شاه جهان
|
که چون بخت پیروز یاور بود
|
|
روا باشد ار یار کمتر بود
|
برین داستان نیز دارم گوا
|
|
اگر بشنود شاه فرمانروا
|
که کاوس کی را بهاماوران
|
|
ببستند با لشکری بیکران
|
گزین کرد رستم ده و دو هزار
|
|
ز شایسته مردان گرد وسوا ر
|
بیاورد کاوس کی را ز بند
|
|
بران نامداران نیامد گزند
|
همان نیز گودرز کشوادگان
|
|
سرنامداران آزادگان
|
به کین سیاوش ده و دو هزار
|
|
بیاورد برگستوانور سوار
|
همان نیز پر مایه اسفندیار
|
|
بیاو در جنگی ده و دو هزا ر
|
بار جاسب بر چارده کرد آنچ کرد
|
|
ازان لشکر و دز برآورد گرد
|
از این مایه گر لشکر افزون بود
|
|
ز مردی و از رای بیرون بود
|
سپهبد که لشکر فزون ازسه چار
|
|
به جنگ آورد پیچد از کار زار
|
دگر آنک گفتی چهل ساله مرد
|
|
ز برنا فزونتر نجوید نبرد
|
چهل ساله با آزمایش بود
|
|
به مردانگی در فزایش بود
|
بیاد آیدش مهر نان و نمک
|
|
برو گشته باشد فراوان فلک
|
ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ
|
|
هراسان بود سر نپیچد ز جنگ
|
زبهر زن و زاده و دوده را
|
|
بپیچد روان مرد فرسوده را
|
جوان چیز بیند پذیرد فریب
|
|
بگاه درنگش نباشد شکیب
|
ندارد زن و کودک و کشت و ورز
|
|
بچیزی ندارد ز نا ارز ارز
|
چوبی آزمایش نیابد خرد
|
|
سرمایه کارها ننگرد
|
گر ای دون کهه پیروز گردد به جنگ
|
|
شود شاد وخندان وسازد درنگ
|
وگر هیچ پیروز شد بر تنش
|
|
نبیند جز از پشت او دشمنش
|
چو بشنید گفتار او شهریار
|
|
چنان تازه شد چون گل اندر بهرا
|
بدو گفت رو جوشن کار زار
|
|
بپوش و ز ایوان به میدان گذار
|
سپهبد بیامد زنزدیک شاه
|
|
کمر خواست و خفتان و درع و کلاه
|
برافگند برگستوان بر سمند
|
|
بفتراک بر بست پیچان کمند
|
جهان جوی باگوی و چوگان و تیر
|
|
به میدان خرامید خود با وزیر
|
سپهبد بیامد به میدان شاه
|
|
بغلتید در خاک پیش سپاه
|
چو دیدش جهاندار کرد آفرین
|
|
سپهبد ببوسید روی زمین
|
بیاورد پس شهریار آن درفش
|
|
که بد پیکرش اژدهافش بنفش
|
که در پیش رستم بدی روز جنگ
|
|
سبک شاه ایران گرفت آن به چنگ
|
چو ببسود خندان ببهرام داد
|
|
فراوان برو آفرین کرد یاد
|
به بهرام گفت آنک جدان من
|
|
همیخواندندش سر انجمن
|
کجا نام او رستم پهلوان
|
|
جهانگیر و پیروز و روشن روان
|
درفش ویست اینک داری بدست
|
|
که پیروزی بادی وخسروپرست
|
گمانم که تو رستم دیگری
|
|
به مردی و گردی و فرمانبری
|
برو آفرین کرد پس پهلوان
|
|
که پیروزگر باش و روشن روان
|
ز میدان بیامد بجای نشست
|
|
سپهبد درفش تهمتن بدست
|
پراگنده گشتند گردان شاه
|
|
همان شادمان پهلوان سپاه
|
سپیده چو برزد سر از کوه بر
|
|
پدید آمد آن زرد رخشان سپر
|
سپهبد بیامد بایوان شاه
|
|
بکش کرده دست اندر آن بارگاه
|
بدو گفت من بیبهانه شدم
|
|
بفر تو تاج زمانه شدم
|
یکی آرزو خواهم از شهریار
|
|
که با من فرستد یکی استوار
|
که تا هر کسی کو نبرد آورد
|
|
سر دشمنی زیر گرد آورد
|
نویسد به نامه درون نام اوی
|
|
رونده شود در جهان کام اوی
|
چنین گفت هر مزد که مهران دبیر
|
|
جوانست و گوینده و یادگیر
|
بفرمود تا با سپهبد برفت
|
|
سپهبد سوی جنگ تازید تفت
|
بشد لشکر از کشور طیسفون
|
|
سپهدار بهرام پیش اندرون
|
سپاهی خردمند و گرد و دلیر
|
|
سپهدار بیدار چون نره شیر
|
به موبد چنین گفت هرمز که مرد
|
|
دلیرست و شادان به دشت نبرد
|
ازان پس چه گویی چه شاید بدن
|
|
همه داستانها بباید زدن
|
بدو گفت موبد که جاوید زی
|
|
که خود جاودان زندگی را سزی
|
بدین برز و بالای این پهلوان
|
|
بدین تیزگفتار روشن روان
|
نباشد مگر شاد و پیروزگر
|
|
وزو دشمن شاه زیر و زبر
|
بترسم که او هم به فرجام کار
|
|
بپیچد سر از شاه پرودگار
|
همی درسخن بس دلیری نمود
|
|
به گفتار با شاه شیری نمود
|
بدو گفت هرمز که در پای زهر
|
|
میالای زهرای بداندیش دهر
|
چون اوگشت پیروز بر ساوه شاه
|
|
سزد گر سپارم بدو تاج وگاه
|
چنین باد و هرگز مبادا جز این
|
|
که او شهریاری شود به آفرین
|
چوموبد ز شاه این سخنها شنید
|
|
بپژمرد و لب را بدندان گزید
|
همیداشت اندر دل این شهریار
|
|
چنین تا بر آمد برین روزگار
|
ز درگه یکی راز داری بجست
|
|
که تا این سخن بازجوید درست
|
بدو گفت تیز از پس پهلوان
|
|
برو تا چه بینی به من بر بخوان
|
بیامد سخنگوی پویان ز پس
|
|
نبود آگه از کار او هیچکس
|
که هم راهبر بود و هم فال گوی
|
|
سرانجام هر کار گفتی بدوی
|
چو بهرام بیرون شد از طیسفون
|
|
همیراند با نیزه پیش اندرون
|
به پیش آمدش سر فروشی به راه
|
|
ازو دور بد پهلوان سپاه
|
یکی خوانچه بر سر به پیوسته داشت
|
|
بروبر فراوان سرشسته داشت
|
سپهبد برانگیخت اسب از شگفت
|
|
بنوک سنان زان سری برگرفت
|
همیراند تا نیزه برداشت راست
|
|
بینداخت آنرا بران سو که خواست
|
یکی اختری کرد زان سر به راه
|
|
کزین سان ببرم سر ساوه شاه
|
به پیش سپاهش به راه افگنم
|
|
همه لشکرش را بهم بر زنم
|
فرستادهی شاه چون آن بدید
|
|
پی افگند فالی چنان چون سزید
|
چنین گفت کین مرد پیروزبخت
|
|
بیابد به فرجام زین رنج تخت
|
ازان پس چو کام دل آرد بمشت
|
|
بپیچد سر از شاه و گردد درشت
|
بیامد برشاه و این را بگفت
|
|
جهاندار با درد وغم گشت جفت
|
ورا آن سخن بتر آمد ز مرگ
|
|
بپژمرد و شد تیره آن سبز برگ
|
فرستادهای خواست از در جوان
|
|
فرستاد تازان پس پهلوان
|
بدو گفت رو با سپهبد بگوی
|
|
که امشب ز جایی که هستی مپوی
|
به شبگیر برگرد و پیش من آی
|
|
تهی کرد خواهم ز بیگانه جای
|
بگویم بتو هرچ آید ز پند
|
|
سخن چند یاد آمدم سودمند
|
فرستاده آمد بر پهلوان
|
|
بگفت آنچ بشنید مرد جوان
|
چنین داد پاسخ که لشکر ز راه
|
|
نخوانند باز ای خردمند شاه
|
زره بازگشتن بد آید بفال
|
|
به نیرو شود زین سخن بدسگال
|
چو پیروز گردم بیایم برت
|
|
درفشان کنم لشکر و کشورت
|
فرستاده آمد به نزدیک شاه
|
|
بگفت آنچه بشنید زان رزمخواه
|
ز گفتار اوشاه خشنود گشت
|
|
همه رنج پوینده بیسودگشت
|
سپهدار شبگیر لشکر براند
|
|
بر ایشان همی نام یزدان بخواند
|
همیرفت تا کشور خوزیان
|
|
ز لشکر کسی را نیامد زیان
|
زنی با جوالی میان پر ز کاه
|
|
همیرفت پویان میان سپاه
|
سواری بیامد خرید آن جوال
|
|
ندادش بها و بپیچید یال
|
خروشان بیامد ببهرام گفت
|
|
که کاهست لختی مرا در نهفت
|
بهای جوالی همیداشتم
|
|
به پیش سپاه تو بگذاشتم
|
کنون بستد ازمن سواری به راه
|
|
که دارد به سر بر ز آهن کلاه
|
بجستند آن مرد را در زمان
|
|
کشیدند نزد سپهبد دمان
|
ستاننده را گفت بهرام گرد
|
|
گناهی که کردی سرت را ببرد
|
دوانش به پیش سراپرده برد
|
|
سرو دست و پایش شکستند خرد
|
میانش به خنجر به دو نیم کرد
|
|
بدو مرد بیداد را بیم کرد
|
خروشی برآمد ز پرده سرای
|
|
کهای نامداران پاکیزهرای
|
هرآنکس که او برگ کاهی ز کس
|
|
ستاند نباشدش فریادرس
|
میانش به خنجر کنم به دونیم
|
|
بخرید چیزی که باید بسیم
|
همیبود ز اندیشه هرمز به رنج
|
|
ازان لشکرساوه و پیل و گنج
|
به دل بر چو اندیشه بسیارگشت
|
|
ز بهرام پر درد و تیمار گشت
|
روانش پر از غم دلش به دو نیم
|
|
همیداشتی زان به دل ترس و بیم
|
شب تیره بر زد سر از برج ماه
|
|
بخراد برزین چنین گفت شاه
|
که بر ساز تا سوی دشمن شوی
|
|
بکوشی و ز تاختن نغنوی
|
سپاهش نگه کن که چند و چیند
|
|
سپهبد کدامند و گردان کیند
|
بفرمود تا نامهی پندمند
|
|
نبشتند نزدیک آن پر گزند
|
یکی نامه با هدیه شاهوار
|
|
که آن را نشاید گرفتن شمار
|
فرستاده را گفت سوی هری
|
|
همی رو چو پیدا شود لشکری
|
چنان دان که بهرام کنداورست
|
|
مپندار کان لشکری دیگرست
|
ازان راه نزدیک بهرام پوی
|
|
سخن هرچ بشنیدی آن را بگوی
|
بگویش که من با نوید و خرام
|
|
بگسترد خواهم یکی خوب دام
|
نباید که پیدا شود راز تو
|
|
گر او بشنود نام و آواز تو
|
من او را بدامت فراز آورم
|
|
سخنهای چرب و دراز آورم
|
برآراست خراد برزین به راه
|
|
بیامد بران سو که فرمود شاه
|
چو بهرام را دید با او بگفت
|
|
سخنها کجا داشت اندر نهفت
|
وزان جایگه شد سوی ساوه شاه
|
|
بجایی که بد گنج و پیل و سپاه
|
ورا دید بستود و بردش نماز
|
|
شنیده همیگفت با او به راز
|
بیفزود پیغامش از هر دری
|
|
بدان تا شود لشکر اندر هری
|
چوآمد به دشت هری نامدار
|
|
سراپرده زد بر لب جویبار
|
طلایه بیامد ز لشکر به راه
|
|
بدیدند بهرام را با سپاه
|
طلایه بدید آن دلاور سپاه
|
|
بیامد دوان تا بر ساوه شاه
|
بگفت آنک با نامور مهتری
|
|
یکی لشکر آمد به دشت هری
|
سخنها چو بشنید زو ساوه شاه
|
|
پر اندیشه شد مرد جوینده راه
|
ز خیمه فرستاده را باز خواند
|
|
به تندی فراوان سخنها براند
|
بدو گفت کای ریمن پر فریب
|
|
مگر کز فرازی ندیدی نشیب
|
برفتی ز درگاه آن خوارشاه
|
|
بدان تا مرا دام سازی به راه
|
به جنگ آوری پارسی لشکری
|
|
زنی خیمه در مرغزار هری
|
چنین گفت خراد برزین به شاه
|
|
که پیش سپاه تو اندک سپاه
|
گر آید بزشتی گمانی مبر
|
|
که این مرزبانی بود بر گذر
|
وگر زینهاری یکی نامجوی
|
|
ز کشور سوی شاه بنهاد روی
|
ور ای دون کهه بازارگانی سپاه
|
|
بیاورد تا باشد ایمن به راه
|
که باشد که آرد بروی تو روی
|
|
ورگ کوه و دریا شود کینه جوی
|
ز گفتار او شاد شد ساوه شاه
|
|
بدو گفت ماناکه اینست راه
|
چو خراد برزین سوی خانه رفت
|
|
برآمد شب تیره از کوه تفت
|
بسیجید و بر ساخت راه گریز
|
|
بدان تا نیاید بدو رستخیز
|
بدان گه که شب تیرهتر گشت شاه
|
|
به فغفور فرمود تا بیسپاه
|
ز پیش پدر تا در پهلوان
|
|
بیامد خردمند مرد جوان
|
چو آمد به نزدیک ایران سپاه
|
|
سواری برافگند فرزند شاه
|
که پرسد که این جنگجویان کیند
|
|
ازین تاختن ساخته بر چیند
|
ز ترکان سواری بیامد چوگرد
|
|
خروشید کای نامداران مرد
|
سپهبد کدامست و سالارکیست
|
|
به رزم اندرون نامبردار کیست
|
که فغفور چشم ودل ساوه شاه
|
|
ورا دید خواهد همی بیسپاه
|
ز لشکر بیامد یکی رزمجوی
|
|
به بهرام گفت آنچ بشنید زوی
|
سپهدار آمد ز پرده سرای
|
|
درفشی درفشان به سر بر بپای
|
چو فغفور چینی بدیدش بتاخت
|
|
سمند جهان را بخوی در نشاخت
|
بپرسید و گفت از کجا راندهای
|
|
کنون ایستاده چرا ماندهای
|
شنیدم که از پارس بگریختی
|
|
که آزرده گشتی وخون ریختی
|
چنین گفت بهرام کین خود مباد
|
|
که با شاه ایران کنم کینه یاد
|
من ایدون به رزم آمدم با سپاه
|
|
ز بغداد رفتم به فرمان شاه
|
چو از لشکر ساوهشاه آگهی
|
|
بیامد بدان بارگاه مهی
|
مرا گفت رو راه ایشان بگیر
|
|
بگرز و سنان و بشمشیر و تیر
|
چو بشنید فغفور برگشت زود
|
|
به پیش پدر شد بگفت آنچه بود
|
شنید آن سخن شاه شد بدگمان
|
|
فرستاده را جست هم در زمان
|
یکی گفت خراد برزین گریخت
|
|
همی ز آمدن خون ز مژگان بریخت
|
چنین گفت پس با پسر ساوه شاه
|
|
که این بدگمان مرد چون یافت راه
|
شب تیره و لشکری بیشمار
|
|
طلایه چراشد چنین سست وخوار
|
وزان پس فرستاد مرد کهن
|
|
به نزدیک بهرام چیره سخن
|
بدو گفت رو پارسی را بگوی
|
|
که ایدر بخیره مریز آب روی
|
همانا که این مایه دانی درست
|
|
کزین پادشاه تو مرگ توجست
|
به جنگت فرستاد نزد کسی
|
|
که همتا ندارد به گیتی بسی
|
تو را گفت رو راه بر من بگیر
|
|
شنیدی تو گفتار نادلپذیر
|
اگر کوه نزد من آید به راه
|
|
بپای اندر آرم بپیل و سپاه
|
چو بشنید بهرام گفتار اوی
|
|
بخندید زان تیز بازار اوی
|
چنین داد پاسخ که شاه جهان
|
|
اگر مرگ من جوید اندر نهان
|
چوخشنود باشد ز من شایدم
|
|
اگر خاک بالا بپیمایدم
|
فرستاده آمد بر ساوه شاه
|
|
بگفت آنچ بشنید زان رزمخواه
|
بدو گفت رو پارسی را بگوی
|
|
که چندین چرا بایدت گفت وگوی
|
چرا آمدستی بدین بارگاه
|
|
ز ما آرزو هرچ باید بخواه
|
فرستاده آمد ببهرام گفت
|
|
که رازی که داری بر آر از نهفت
|
که این شهریاریست نیک اختری
|
|
بجوید همی چون تو فرمانبری
|
بدو گفت بهرام کو را بگوی
|
|
که گر رزمجویی بهانه مجوی
|
گر ای دون کهه با شهریار جهان
|
|
همی آشتی جویی اندر نهان
|
تو را اندرین مرز مهمان کنم
|
|
به چیزی که گویی تو فرمان کنم
|
ببخشم سپاه تو را سیم و زر
|
|
کرا درخور آید کلاه و کمر
|
سواری فرستیم نزدیک شاه
|
|
بدان تابه راه آیدت نیم راه
|
بسان همالان علف سازدت
|
|
اگر دوستی شاه بنوازدت
|
ور ای دون که ایدر به جنگ آمدی
|
|
بدریا به جنگ نهنگ آمدی
|
چنان بازگردی ز دشت هری
|
|
که برتو بگریند هر مهتری
|
ببرگشتنت پیش در چاه باد
|
|
پست باد و بارانت همراه باد
|
نیاوردت ایدر مگربخت بد
|
|
همیخواست تا بر سرت بد رسد
|
فرستاده برگشت و آمد چو باد
|
|
پیام جهان جوی یک یک بداد
|
چو بشنید پیغام او ساوه شاه
|
|
برآشفت زان نامور رزمخواه
|
ازان سرد گفتن دلش تنگ شد
|
|
رخانش ز اندیشه بیرنگ شد
|
فرستاده را گفت روباز گرد
|
|
پیامی ببر نزد آن دیومرد
|
بگویش که در جنگ تو نیست نام
|
|
نه از کشتنت نیز یابیم کام
|
چوشاه تو بر در مرا کهترند
|
|
تو را کمترین چاکران مهترند
|
گر ای دون کهه زنهار خواهی ز من
|
|
سرت برگذارم ازین انجمن
|
فراوان بیابی زمن خواسته
|
|
شود لشکرت یکسر آراسته
|
به گفتار بی سود و دیوانگی
|
|
نجوید جهانجوی مرد انگی
|
فرستادهی مرد گردنفراز
|
|
بیامد به نزدیک بهرام باز
|
بگفت آن گزاینده پیغام اوی
|
|
همانا که بد زان سخن کام اوی
|
چو بشنید با مرد گوینده گفت
|
|
که پاسخ ز مهتر نباید نهفت
|
بگویش که گرمن چنین کهترم
|
|
نه ننگ آید از کهتری بر سرم
|
شهنشاه و آن لشکر از ننگ تو
|
|
بتندی نجوید همی جنگ تو
|
من از خردگی را ندهام با سپاه
|
|
که ویران کنم لشکر ساوه شاه
|
ببرم سرت را برم نزد شاه
|
|
نیرزد که برنیزه سازم به راه
|
چومن زینهاری بود ننگ تو
|
|
بدین خردگی کردم آهنگ تو
|
نبینی مرا جز به روز نبرد
|
|
درفشی پس پشت من لاژورد
|
که دیدار آن اژدها مرگتست
|
|
نیام سنانم سرو ترگ تست
|
چو بشنید گفتارهای درشت
|
|
فرستاده ساوه بنمود پشت
|
بیامد بگفت آنچ دید و شنید
|
|
سرشاه ترکان ز کین بردمید
|
بفرمود تا کوس بیرون برند
|
|
سرافراز پیلان به هامون برند
|
سیه شد همه کشور از گرد سم
|
|
برآمد خروشیدن گاودم
|
چو بشنید بهرام کمد سپاه
|
|
در و دشت شد سرخ و زرد و سیاه
|
سپه رابفرمود تا برنشست
|
|
بیامد زره دار و گرزی بدست
|
پس پشت بد شارستان هری
|
|
به پیش اندرون تیغ زن لشکری
|
بیار است با میمنه میسره
|
|
سپاهی همه کینه کش یکسره
|
تو گفتی جهان یکسر از آهنست
|
|
ستاره ز نوک سنان روشنست
|
نگه کرد زان رزمگاه ساوه شاه
|
|
به آرایش و ساز آن رزمگان
|
هری از پس پشت بهرام بود
|
|
همه جای خود تنگ و ناکام بود
|
چنین گفت پس باسواران خویش
|
|
جهاندیده و غمگساران خویش
|
که آمد فریبندهای نزد من
|
|
ازان پارسی مهتر انجمن
|
همیبود تا آن سپه شارستان
|
|
گرفتند و شد جای من خارستان
|
بدان جای تنگی صفی برکشید
|
|
هوا نیلگون شد زمین ناپدید
|
سپه بود بر میمنه چل هزار
|
|
که تنگ آمدش جای خنجرگزار
|
همان چل هزار از دلیران مرد
|
|
پس پشت لشکرش بر پای کرد
|
ز لشکر بسی نیز بیکار بود
|
|
بدان تنگی اندر گرفتار بود
|
چو دیوار پیلان به پیش سپاه
|
|
فراز آوریدند و بستند راه
|
پس اندر غمی شد دل ساوه شاه
|
|
که تنگ آمدش جایگاه سپاه
|
توگفتی بگرید همی بخت اوی
|
|
که بیکار خواهد بدن تخت اوی
|
دگر باره گردی زبان آوری
|
|
فریبنده مردی ز دشت هری
|
فرستاد نزدیک بهرام وگفت
|
|
که بخت سپهری تو رانیست جفت
|
همیبشنوی چندپند و سخن
|
|
خرد یار کن چشم دل بازکن
|
دو تن یافتستی که اندر جهان
|
|
چوایشان نبود از نژاد مهان
|
چو خورشید برآسمان روشنند
|
|
زمردی همه ساله در جوشنند
|
یکی من که شاهم جهان را بداد
|
|
دگر نیز فرزند فرخ نژاد
|
سپاهم فزونتر ز برگ درخت
|
|
اگربشمرد مردم نیکبخت
|
گراز پیل ولشکر بگیرم شمار
|
|
بخندی ز باران ابر بهار
|
سلیحست و خرگاه و پرده سرای
|
|
فزون زانک اندیشه آرد بجای
|
ز اسبان و مردان بیابان وکوه
|
|
اگر بشمرد نیز گردد ستوه
|
همه شهر یاران مرا کهترند
|
|
اگر کهتری را خود اندر خورند
|
اگر گرددی آب دریا روان
|
|
وگر کوه را پای باشد دوان
|
نبردارد از جای گنج مرا
|
|
سلیح مرا ساز رنج مرا
|
جز از پارسی مهترت در جهان
|
|
مرا شاه خوانند فرخ مهان
|
تو راهم زمانه بدست منست
|
|
به پیش روان من این روشنست
|
اگر من ز جای اندر آرم سپاه
|
|
ببندند بر مور و بر پشه راه
|
همان پیل بر گستوانور هزار
|
|
که بگریزد از بوی ایشان سوار
|
به ایران زمین هرک پیش آیدم
|
|
ازان آمدن رنج نفزایدم
|
از ایدر مرا تا در طیسفون
|
|
سپاهست مانا که باشد فزون
|
تو را ای بد اختر که بفریفتست
|
|
فریبندهی تو مگر شیفتست
|
تو را بر تن خویشتن مهرنیست
|
|
و گرهست مهرتو را چهر نیست
|
که نشناسدی چشم اونیک وبد
|
|
گزاف از خرد یافته کی سزد
|
بپرهیز زین جنگ و پیش من آی
|
|
نمانم که مانی زمانی بپای
|
تو را کدخدایی و دختر دهم
|
|
همان ارجمندی و اختر دهم
|
بیابی به نزدیک من مهتری
|
|
شوی بینیازی از بد کهتری
|
چوکشته شود شاه ایران به جنگ
|
|
تو را آید آن تاج و تختش بچنگ
|
وزان جایگه من شوم سوی روم
|
|
تو رامانم این لشکر و گنج و بوم
|
ازان گفتم این کم پسند آمدی
|
|
بدین کارها فرمند آمدی
|
سپه تاختن دانی وکیمیا
|
|
سپهبد بدستت پدر گر نیا
|
زما این نه گفتار آرایشست
|
|
مرا بر تو بر جای بخشایشست
|
بدین روز با خوارمایه سپاه
|
|
برابر یکی ساختی رزمگاه
|
نیابی جز این نیز پیغام من
|
|
اگر سربپیچانی از کام من
|
فرستاده گفت و سپهبد شنید
|
|
بپاسخ سخن تیره آمد پدید
|
چنین داد پاسخ که ای بدنشان
|
|
میان بزرگان و گردنکشان
|
جهاندار بیسود و بسیارگوی
|
|
نماندش نزد کسی آبروی
|
به پیشین سخن و آنچ گفتی ز پس
|
|
به گفتار دیدم تو را دسترس
|
کسی را که آید زمانه به سر
|
|
ز مردم به گفتار جوید هنر
|
شنیدم سخنهای ناسودمند
|
|
دلی گشته ترسان زبیم گزند
|
یکی آنک گفتی کشم شاه را
|
|
سپارم بتو لشکر و گاه را
|
یکی داستان زد برین مرد مه
|
|
که درویش راچون برانی زده
|
نگوید که جز مهتر ده بدم
|
|
همه بنده بودند و من مه بدم
|
بدین کار ما بر نیاید دو روز
|
|
که بفروزد از چرخ گیتی فروز
|
که بر نیزهها برسرت خون فشان
|
|
فرستم بر شاه گردنکشان
|
دگر آنک گفتی تو از دخترت
|
|
هم از گنج وز لشکر و کشورت
|
مرا از تو آنگاه بودی سپاس
|
|
تو را خواندمی شاه و نیکی شناس
|
که دختر به من دادیی آن زمان
|
|
که از تخت ایران نبردی گمان
|
فرستادیی گنج آراسته
|
|
به نزدیک من دختر و خواسته
|
چو من دوست بودی به ایران تو را
|
|
نه رزم آمدی با دلیران تو را
|
کنون نیزهی من بگوشت رسید
|
|
سرت را بخنجر بخواهم برید
|
چو رفتی سر و تاج و گنجت مراست
|
|
همان دختر و برده رنجت مراست
|
دگر آنک گفتی فزون از شمار
|
|
مرا تاج و تختست وپیل وسوار
|
برین داستان زد یکی نامدار
|
|
که پیچان شد اندر صف کارزار
|
که چندان کند سگ بتیزی شتاب
|
|
که از کام او دورتر باشد آب
|
ببردند دیوان دلت را ز راه
|
|
که نزدیک شاه آمدی رزمخواه
|
بپیچی ز باد افره ایزدی
|
|
هم از کرده و کارهای بدی
|
دگر آنک گفتی مراکهترند
|
|
بزرگان که با طوق و با افسرند
|
همه شارستانهای گیتی مراست
|
|
زمانه برین بر که گفتم گواست
|
سوی شارستانها گشادست راه
|
|
چه کهتر بدان مرز پوید چه شاه
|
اگر توبکوبی در شارستان
|
|
بشاهی نیابی مگر خارستان
|
دگر آنک بخشیدنی خواستی
|
|
زمردی مرا دوری آراستی
|
چوبینی سنانم ببخشاییم
|
|
همان زیردستی نفرماییم
|
سپاه تو را کام و راه تو را
|
|
همان زنده پیلان و گاه تو را
|
چوصف برکشیدم ندارم بچیز
|
|
نه اندیشم از لشکرت یک پشیز
|
اگر شهریاری تو چندین دروغ
|
|
بگویی نگیری بگیتی فروغ
|
زمان دادهام شاه را تاسه روز
|
|
که پیدا شود فرگیتی فروز
|
بریده سرت را بدان بارگاه
|
|
ببینند برنیزه درپیش شاه
|
فرستاده آمد دو رخ چون زریر
|
|
شده بارور بخت برناش پیر
|
همیداد پیغام با ساوه شاه
|
|
چو بشنید شد روی مهتر سیاه
|
بدو گفت فغفور کین لابه چیست
|
|
بران مایه لشکر بباید گریست
|
بیامد به دهلیز پرده سرای
|
|
بفرمود تا سنج و هندی درای
|
بیارند با زنده پیلان و کوس
|
|
کنند آسمان را برنگ آبنوس
|
چو این نامور جنگ را کرد ساز
|
|
پراندیشه شد شاه گردن فراز
|
بفرزند گفت ای گزین سپاه
|
|
مکن جنگ تا بامداد پگاه
|
شدند از دو رویه سپه باز جای
|
|
طلایه بیامد ز پرده سرای
|
بر افراختند آتش از هر دو روی
|
|
جهان شد ز لشکر پر از گفت وگوی
|
چو بهرام در خیمه تنها بماند
|
|
فرستاد و ایرانیان را بخواند
|
همی رای زد جنگ را با سپاه
|
|
برینگونه تا گشت گیتی سیاه
|
بخفتند ترکان و پر مایگان
|
|
جهان شد جهانجویی را رایگان
|
چو بهرام جنگی بخیمه بخفت
|
|
همه شب دلش بود با جنگ جفت
|
چنان دید درخواب بهرام شیر
|
|
که ترکان شدندی به جنگش دلیر
|
سپاهش سراسر شکسته شدی
|
|
برو راه بیراه و بسته شدی
|
همیخواسته از یلان زینهار
|
|
پیاده بماندی نبودیش یار
|
غمی شد چو از خواب بیدار شد
|
|
سر پر هنر پر ز تیمار شد
|
شب تیره با درد و غم بود جفت
|
|
بپوشید آن خواب و با کس نگفت
|
همانگاه خراد برزین ز راه
|
|
بیامد که بگریخت از ساوه شاه
|
همیگفت ازان چاره اندر گریز
|
|
ازان لشکر گشن وآن رستخیز
|
که کس درجهان زان فزونتر سپاه
|
|
نبیند که هستند با ساوه شاه
|
ببهرام گفت ازچه سخت ایمنی
|
|
نگه کن بدین دام آهرمنی
|
مده جان ایرانیان را بباد
|
|
نگه کن بدین نامداران بداد
|
زمردی ببخشای برجان خویش
|
|
که هرگز نیامد چنین کارپیش
|
بدو گفت بهرام کز شهر تو
|
|
زگیتی نیامد جزین بهر تو
|
که ماهی فروشند یکسر همه
|
|
بتموز تا روزگار دمه
|
تو راپیشه دامست بر آبگیر
|
|
نه مردی بگوپال و شمشیر و تیر
|
چو خور برزند سر ز کوه سیاه
|
|
نمایم تو را جنگ با ساوه شاه
|
چو بر زد سراز چشمه شیر شید
|
|
جهان گشت چون روی رومی سپید
|
بزد نای رویین و برشد خروش
|
|
زمین آمد از نعل اسبان بجوش
|
سپه را بیاراست و خود برنشست
|
|
یکی گرز پرخاش دیده بدست
|
شمردند بر میمنه سه هزار
|
|
زره دار و کارآزموده سوار
|
فرستاده بر میسره همچنین
|
|
سواران جنگی و مردان کین
|
بیک دست بر بود آذر گشسب
|
|
پرستنده فرخ ایزد گشسب
|
بدست چپش بود پیدا گشسب
|
|
که بگذاشتی آب دریا براسب
|
پس پشت ایشان یلان سینه بود
|
|
که با جوشن و گرز دیرینه بود
|
به پیش اندرون بود همدان گشسب
|
|
که درنی زدی آتش از سم اسب
|
ابا هر یکی سه هزار از یلان
|
|
سواران جنگی و جنگ آوران
|
خروشی برآمد ز پیش سپاه
|
|
که ای گرزداران زرین کلاه
|
ز لشکر کسی کو گریزد ز جنگ
|
|
اگر شیر پیش آیدش گر پلنگ
|
به یزدان که از تن ببرم سرش
|
|
به آتش بسوزم تن و پیکرش
|
ز دو سوی لشکرش دو راه بود
|
|
که بگریختن راه کوتاه بود
|
برآورد ده رش بگل هر دو راه
|
|
همیبود خود در میان سپاه
|
دبیر بزرگ جهاندار شاه
|
|
بیامد بر پهلوان سپاه
|
بدو گفت کاین را خود اندازه نیست
|
|
گزاف زبان تو را تازه نیست
|
زلشکر نگه کن برین رزمگاه
|
|
چو موی سپیدیم و گاو سیاه
|
بدین جنگ تنگی به ایران شود
|
|
برو بوم ما پاک ویران شود
|
نه خاکست پیدا نه دریا نه کوه
|
|
ز بس تیغ داران توران گروه
|
یکی بر خروشید بهرام سخت
|
|
ورا گفت کای بد دل شوربخت
|
تو را از دواتست و قرطاس بر
|
|
ز لشکر که گفتت که مردم شمر
|
بیامد بخراد بر زین بگفت
|
|
که بهرام را نیست جز دیو جفت
|
دبیران بجستند راه گریز
|
|
بدان تا نبیند کسی رستخیز
|
ز بیم شهنشاه و بهرام شیر
|
|
تلی برگزیدند هر دو دبیر
|
یکی تند بالا بد از رزم دور
|
|
بیکسو ز راه سواران تور
|
برفتند هر دو بران برز راه
|
|
که شاییست کردن بلشکر نگاه
|
نهادند برترگ بهرام چشم
|
|
که تاچون کند جنگ هنگام خشم
|
چو بهرام جنگی سپه راست کرد
|
|
خروشان بیامد ز جای نبرد
|
بغلتید درپیش یزدان بخاک
|
|
همیگفت کای داور داد و پاک
|
گرین جنگ بیداد بینی همی
|
|
زمن ساوه را برگزینی همی
|
دلم را برزم اندر آرام ده
|
|
به ایرانیان بر ورا کام ده
|
اگر من ز بهر تو کوشم همی
|
|
به رزم اندرون سر فروشم همی
|
مرا و سپاه مرا شاد کن
|
|
وزین جنگ ما گیتی آباد کن
|
خروشان ازان جایگه برنشست
|
|
یکی گرزهی گاو پیکر بدست
|
چنین گفت پس با سپه ساوه شاه
|
|
که از جادوی اندر آرید راه
|
بدان تا دل و چشم ایرانیان
|
|
بپیچد نیاید شما را زیان
|
همه جاودان جادوی ساختند
|
|
همی در هوا آتش انداختند
|
برآمد یکی باد و ابری سیاه
|
|
همی تیر بارید ازو بر سپاه
|
خروشید بهرام کای مهتران
|
|
بزرگان ایران و کنداوران
|
بدین جادویها مدارید چشم
|
|
به جنگ اندر آیید یکسر بخشم
|
که آن سر به سر تنبل وجادویست
|
|
ز چاره برایشان بباید گریست
|
خروشی برآمد ز ایرانیان
|
|
ببستند خون ریختن را میان
|
نگه کرد زان رزمگه ساوه شاه
|
|
که آن جادویی را ندادند راه
|
بیاورد لشکر سوی میسره
|
|
چو گرگ اندر آمد بهپیش بره
|
چویک روی لشکر بههم برشکست
|
|
سوی قلب بهرام یازید دست
|
نگه کرد بهرام زان قلبگاه
|
|
گریزان سپه دید پیش سپاه
|
بیامد بهنیزه سه تن را ز زین
|
|
نگونسار کرد و بزد بر زمین
|
همیگفت زین سان بود کارزار
|
|
همین بود رسم و همین بود کار
|
ندارید شرم از خدای جهان
|
|
نه از نامداران فرخ مهان
|
و زان پس بیامد سوی میمنه
|
|
چو شیر ژیان کو شود گرسنه
|
چنان لشکری رابههم بردرید
|
|
درفش سپهدار شد ناپدید
|
و زان جایگه شد سوی قلبگاه
|
|
بران سو که سالار بد با سپاه
|
بدو گفت برگشت باد این سخن
|
|
گر ای دون که این رزم گردد کهن
|
پراکنده گردد به جنگ این سپاه
|
|
نگه کن کنون تا کدامست راه
|
برفتند وجستند راهی نبود
|
|
کزان راه شایست بالا نمود
|
چنین گفت با لشکر آرای خویش
|
|
که دیوار ما آهنینست پیش
|
هر آنکس که او رخنه داند زدن
|
|
ز دیوار بیرون تواند شدن
|
شود ایمن و جان به ایران برد
|
|
به نزدیک شاه دلیران برد
|
همه دل به خون ریختن برنهید
|
|
سپر بر سر آرید و خنجر دهید
|
ز یزدان نباشد کسی ناامید
|
|
و گر تیره بینند روز سپید
|
چنین گفت با مهتران ساوه شاه
|
|
که پیلان بیارید پیش سپاه
|
به انبوه لشکر به جنگ آورید
|
|
بدیشان جهان تا رو تنگ آورید
|
چو از دور بهرام پیلان بدید
|
|
غمی گشت و تیغ از میان برکشید
|
از آن پس چنین گفت با مهتران
|
|
که ای نامداران و جنگ آوران
|
کمانهای چاچی بزه برنهید
|
|
همه یکسره ترگ برسرنهید
|
بهجان و سر شهریار جهان
|
|
گزین بزرگان و تاج مهان
|
که هرکس که بااو کمانست و تیر
|
|
کمان را بزه برنهد ناگزیر
|
خدنگی که پیکانش یازد بهخون
|
|
سه چوبه بهخرطوم پیل اندرون
|
نشانید و پس گرزها برکشید
|
|
به جنگ اندر آیید و دشمن کشید
|
سپهبد کمان را بزه برنهاد
|
|
یکی خود پولاد بر سر نهاد
|
بهپیل اندرون تیر باران گرفت
|
|
کمان را چو ابر بهاران گرفت
|
پس پشت او اندر آمد سپاه
|
|
ستاره شد از پر و پیکان سیاه
|
بخستند خرطوم پیلان بهتیر
|
|
ز خون شد در و دشت چون آبگیر
|
از آن خستگی پشت برگاشتند
|
|
بدو دشت پیکار بگذاشتند
|
چو پیل آنچنان زخم پیکان بدید
|
|
همه لشکر خویش را بسپرید
|
سپه بر هم افتاد و چندی بمرد
|
|
همان بخت بد کامکاری ببرد
|
سپاه اندر آمد پس پشت پیل
|
|
زمین شد بکردار دریای نیل
|
تلی بود خرم بدان جایگاه
|
|
پس پشت آن رنج دیده سپاه
|
یکی تخت زرین نهاده بروی
|
|
نشسته برو ساوهی رزمجوی
|
سپه دید چون کوه آهن روان
|
|
همه سر پر از گرد و تیره روان
|
پس پشت آن زنده پیلان مست
|
|
همیکوفتند آن سپه را بدست
|
پر از آب شد دیدهی ساوه شاه
|
|
بدان تا چرا شد هزیمت سپاه
|
نشست از بر تازی اسب سمند
|
|
همیتاخت ترسان ز بیم گزند
|
بر ساوه بهرام چون پیل مست
|
|
کمندی به بازو کمانی بدست
|
به لشکر چنین گفت کای سرکشان
|
|
زبخت بد آمد بر ایشان نشان
|
نه هنگام رازست و روز سخن
|
|
بتازید با تیغهای کهن
|
بر ایشان یکی تیر باران کنید
|
|
بکوشید وکار سواران کنید
|
بران تل بر آمد کجا ساوه شاه
|
|
همیبود بر تخت زر با کلاه
|
و را دید برتازیی چون هزبر
|
|
همیتاخت در دشت برسان ابر
|
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
|
|
نهاده برو چار پر عقاب
|
بمالید چاچی کمان را بدست
|
|
به چرم گوزن اندر آورد شست
|
چو چپ راست کرد و خم آورد راست
|
|
خروش از خم چرخ چاچی بخاست
|
چو آورد یال یلی رابهگوش
|
|
ز شاخ گوزنان برآمد خروش
|
چو بگذشت پیکان از انگشت اوی
|
|
گذر کرد از مهرهی پشت اوی
|
سر ساوه آمد بخاک اندرون
|
|
بزیر اندرش خاک شد جوی خون
|
شد آن نامور شاه و چندان سپاه
|
|
همان تخت زرین و زرین کلاه
|
چنینست کردار گردان سپهر
|
|
نه نامهربانیش پیدا نه مهر
|
نگر تا ننازی بهتخت بلند
|
|
چو ایمن شوی دورباش از گزند
|
چو بهرام جنگی رسید اندروی
|
|
کشیدش بر آن خاک تفته بروی
|
برید آن سر شاهوارش ز تن
|
|
نیامد کسی پیشش از انجمن
|
چوترکان رسیدند نزدیک شاه
|
|
فگنده تنی بود بیسر به راه
|
همه برگرفتند یکسر خروش
|
|
زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
|
پسر گفت کاین ایزدی کار بود
|
|
که بهرام را بخت بیدار بود
|
ز تنگی کجا راه بد بر سپاه
|
|
فراوان بمردند زان تنگ راه
|
بسی پیل بسپرد مردم بهپای
|
|
نشد زان سپه ده یکی باز جای
|
چه زیر پی پیل گشته تباه
|
|
چه سرها بریده بهآوردگاه
|
چو بگذشت زان روز بد به زمان
|
|
ندیدند زنده یکی بد گمان
|
مگرآنک بودند گشته اسیر
|
|
روانها به غم خسته و تن به تیر
|
همه راه برگستوان بود و ترگ
|
|
سران را ز ترگ آمده روز مرگ
|
همان تیغ هندی و تیر و کمان
|
|
به هرسوی افگنده بد بدگمان
|
ز کشته چو دریای خون شد زمین
|
|
به هرگوشهای مانده اسبی به زین
|
همیگشت بهرام گرد سپاه
|
|
که تا کشته ز ایران که یابد به راه
|
از آن پس بخراد برزین بگفت
|
|
که یک روز با رنج ما باش جفت
|
نگه کن کز ایرانیان کشته کیست
|
|
کزان درد ما را بباید گریست
|
به هرجای خراد برزین بگشت
|
|
به هر پرده و خیمهای برگذشت
|
کم آمد زلشکر یکی نامور
|
|
که بهرام بدنام آن پرهنر
|
ز تخم سیاوش گوی مهتری
|
|
سپهبد سواری دلاور سری
|
همیرفت جوینده چون بیهشان
|
|
مگر زو بیابد بجایی نشان
|
تن خسته و کشته چندی کشید
|
|
ز بهرام جایی نشانی ندید
|
سپهدار زان کار شد دردمند
|
|
همیگفت زار ای گو مستمند
|
زمانی برآمد پدید آمد اوی
|
|
در بسته را چون کلید آمد اوی
|
ابا سرخ ترکی بد او گربه چشم
|
|
تو گفتی دل آزرده دارد بخشم
|
چو بهرام بهرام را دید گفت
|
|
که هرگز مبادی تو با خاک جفت
|
از آن پس بپرسیدش از ترک زشت
|
|
که ای دوزخی روی دور از بهشت
|
چه مردی و نام نژاد تو چیست
|
|
که زاینده را برتو باید گریست
|
چنین داد پاسخ که من جادوام
|
|
ز مردی و از مردمی یکسوام
|
هران کس که سالار باشد به جنگ
|
|
به کارآیمش چون بود کارتنگ
|
به شب چیزهایی نمایم بخواب
|
|
که آهستگان را کنم پرشتاب
|
تو را من نمودم شب آن خواب بد
|
|
بدان گونه تا بر سرت بد رسد
|
مرا چاره زان بیش بایست جست
|
|
چو نیرنگها را نکردم درست
|
بهما اختر بد چنین بازگشت
|
|
همان رنج با باد انباز گشت
|
اگر یابم از تو به جان زینهار
|
|
یکی پر هنر یافتی دستوار
|
چو بشنید بهرام و اندیشه کرد
|
|
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
|
زمانی همیگفت کین روز جنگ
|
|
به کار آیدم چو شود کار تنگ
|
زمانی همیگفت برساوه شاه
|
|
چه سود آمد ازجادویی برسپاه
|
همه نیکویها ز یزدان بود
|
|
کسی را کجا بخت خندان بود
|
بفرمود از تن بریدن سرش
|
|
جدا کرد جان از تن بیبرش
|
چو او رابکشتند بر پای خاست
|
|
چنین گفت کای داور داد وراست
|
بزرگی و پیروزی و فرهی
|
|
بلندی و نیروی شاهنشهی
|
نژندی و هم شادمانی ز تست
|
|
انوشه دلیری که راه توجست
|
و زان پس بیامد دبیر بزرگ
|
|
چنین گفت کای پهلوان سترگ
|
فریدون یل چون تویک پهلوان
|
|
ندید و نه کسری نوشین روان
|
همت شیرمردی هم او رند و بند
|
|
که هرگز به جانت مبادا گزند
|
همه شهر ایران به تو زندهاند
|
|
همه پهلوانان تو را بندهاند
|
بتو گشت بخت بزرگی بلند
|
|
بهتو زیردستان شوند ارجمند
|
سپهبد تویی هم سپهبدنژاد
|
|
خنک مام کو چون تو فرزند زاد
|
که فرخ نژادی و فرخ سری
|
|
ستون همه شهر و بوم و بری
|
پراگنده گشتند ز آوردگاه
|
|
بزرگان و هم پهلوان سپاه
|
شب تیره چون زلف را تاب داد
|
|
همان تاب او چشم را خواب داد
|
پدید آمد آن پردهی آبنوس
|
|
بر آسود گیتی ز آواز کوس
|
همیگشت گردون شتاب آمدش
|
|
شب تیره را دیریاب آمدش
|
بر آمد یکی زرد کشتی ز آب
|
|
بپالود رنج و بپالود خواب
|
سپهبد بیامد فرستاد کس
|
|
بهنزدیک یاران فریادرس
|
که تا هرک شد کشته از مهتران
|
|
بزرگان ترکان و جنگ آوران
|
سرانشان ببرید یکسر ز تن
|
|
کسی راکه بد مهتر انجمن
|
درفشی درفشان پس هر سری
|
|
که بودند از آن جنگیان افسری
|
اسیران و سرها همه گرد کرد
|
|
ببردند ز آوردگاه نبرد
|
دبیر نویسنده را پیش خواند
|
|
ز هر در فراوان سخنها براند
|
از آن لشکر نامور بیشمار
|
|
از آن جنبش و گردش روزگار
|
از آن چاره و جنگ واز هر دری
|
|
کجا رفته بد با چنان لشکری
|
و زان کوشش و جنگ ایرانیان
|
|
که نگشاد روزی سواری میان
|
چو آن نامه بنوشت نزدیک شاه
|
|
گزین کرد گویندهای زان سپاه
|
نخستین سر ساوه برنیزه کرد
|
|
درفشی کجا داشتی در نبرد
|
سران بزرگان توران زمین
|
|
چنان هم درفش سواران چین
|
بفرمود تا برستور نوند
|
|
بهزودی برشاه ایران برند
|
اسیران و آن خواسته هرچ بود
|
|
همیداشت اندر هری نابسود
|
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
|
|
فرستاد با سر فراوان سوار
|
همان تا بود نیز دستور شاه
|
|
سوی جنگ پرموده بردن سپاه
|
ستور نوند اندر آمد ز جای
|
|
بهپیش سواران یکی رهنمای
|
وزان روی ترکان همه برهنه
|
|
برفتند بیساز واسب و بنه
|
رسیدند یکسر بهتوران زمین
|
|
سواران ترک و دلیران چین
|
چ وآمد بپرموده زان آگهی
|
|
بینداخت از سر کلاه مهی
|
خروشی بر آمد ز ترکان بهزار
|
|
برآن مهتران تلخ شد روزگار
|
همه سر پر از گرد و دیده پر آب
|
|
کسی رانبد خورد و آرام و خواب
|
ازآن پس گوانرا بر خویش خواند
|
|
بهمژگان همی خون دل برفشاند
|
بپرسید کز لشکر بیشمار
|
|
که در رزم جستن نکردند کار
|
چنین داد پاسخ و را رهنمون
|
|
که ما داشتیم آن سپه را زبون
|
چو بهرام جنگی بهنگام کار
|
|
نبیند کس اندر جهان یک سوار
|
ز رستم فزونست هنگام جنگ
|
|
دلیران نگیرند پیشش درنگ
|
نبد لشکرش را ز ما صد یکی
|
|
نخست از دلیران ما کودکی
|
جهاندار یزدان و را برکشید
|
|
ازین بیش گویم نباید شنید
|
چو پرموده بشنید گفتار اوی
|
|
پر اندیشه گشتش دل از کار اوی
|
بجوشید و رخسارگان کرد زرد
|
|
بهدرد دل آهنگ آورد کرد
|
سپه بودش از جنگیان صدهزار
|
|
همه نامدار از در کارزار
|
ز خرگاه لشکر بههامون کشید
|
|
به نزدیکی رود جیحون کشید
|
وزان پس کجا نامه پهلوان
|
|
بیامد بر شاه روشن روان
|
نشسته جهاندار با موبدان
|
|
همیگفت کای نامور بخردان
|
دو هفته بدین بارگاه مهی
|
|
نیامد ز بهرام هیچ آگهی
|
چه گویید ازین پس چه شاید بدن
|
|
بباید بدین داستانها زدن
|
همانگه که گفت این سخن شهریار
|
|
بیامد ز درگاه سالار بار
|
شهنشاه را زان سخن مژده داد
|
|
که جاوید بادا جهاندار شاد
|
که بهرام بر ساوه پیروز گشت
|
|
به رزم اندرون گیتی افروز گشت
|
سبک مرد بهرام را پیش خواند
|
|
وزان نامدارانش برتر نشاند
|
فرستاده گفت ای سر افراز شاه
|
|
به کام تو شد کام آن رزمگاه
|
انوشه بدی شاد و رامشپذیر
|
|
که بخت بد اندیش توگشت پیر
|
سر ساوه شاهست و کهتر پسر
|
|
که فغفور خواندیش ویرا پدر
|
زده بر سرنیزهها بر درست
|
|
همه شهر نظاره آن سرست
|
شهنشاه بشنید بر پای خاست
|
|
بزودی خم آورد بالای راست
|
همیبود بر پیش یزدان بهپای
|
|
همیگفت کای داور رهنمای
|
بد اندیش ما را تو کردی تباه
|
|
تویی آفریننده هور و ماه
|
چنان زار و نومید بودم ز بخت
|
|
که دشمن نگون اندر آمد ز تخت
|
سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه
|
|
که یزدان بد این جنگ را نیک خواه
|
بیاورد زان پس صد و سی هزار
|
|
ز گنجی که بود از پدر یادگار
|
سه یک زان نخستین بدرویش داد
|
|
پرستندگان را درم بیش داد
|
سه یک دیگر از بهر آتشکده
|
|
همان بهر نوروز و جشن سده
|
فرستاد تا هیربد را دهند
|
|
که در پیش آتشکده برنهند
|
سیم بهره جایی که ویران بود
|
|
رباطی که اندر بیابان بود
|
کند یکسر آباد جوینده مرد
|
|
نباشد به راه اندرون بیم و درد
|
ببخشید پس چار ساله خراج
|
|
به درویش و آن را که بد تخت عاج
|
نبشتند پس نامه از شهریار
|
|
به هرکشوری سوی هرنامدار
|
که بهرام پیروز شد بر سپاه
|
|
بریدند بیبر سر ساوه شاه
|
پرستنده بد شاه در هفت روز
|
|
به هشتم چو بفروخت گیتی فروز
|
فرستادهی پهلوان رابخواند
|
|
به مهر از بر نامداران نشاند
|
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت
|
|
درختی به باغ بزرگی بکشت
|
یکی تخت سیمین فرستاد نیز
|
|
دو نعلین زرین و هر گونه چیز
|
ز هیتال تا پیش رود برک
|
|
به بهرام بخشید و بنوشت چک
|
بفرمود کان خواسته بر سپاه
|
|
ببخش آنچ آوردی از رزمگاه
|
مگرگنج ویژه تن ساوه شاه
|
|
که آورد باید بدین بارگاه
|
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز
|
|
ممان تا شود خصم گردن فراز
|
هم ایرانیان را فرستاد چیز
|
|
نبشته به هر شهر منشور نیز
|
فرستاده را خلعت آراستند
|
|
پس اسب جهان پهلوان خواستند
|
فرستاده چون پیش بهرام شد
|
|
سپهدار از و شاد و پدرام شد
|
غنیمت ببخشید پس بر سپاه
|
|
جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه
|
فرستاد تا استواران خویش
|
|
جهاندیده ونامداران خویش
|
ببردند یکسر به درگاه شاه
|
|
سپهبد سوی جنگ شد با سپاه
|
ازو چون بپرموده شد آگهی
|
|
که جوید همی تخت شاهنشهی
|
دزی داشت پرموده افراز نام
|
|
کزان دز بدی ایمن و شادکام
|
نهاد آنچ بودش بدز در درم
|
|
ز دینار وز گوهر و بیش و کم
|
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
|
|
بیامد گرازان سوی زرمگاه
|
دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ
|
|
بهره بر نکردند جایی درنگ
|
بدو منزل بلخ هر دو سپاه
|
|
گزیدند شایسته دو رزمگاه
|
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
|
|
که پهنای دشت از در جنگ بود
|
دگر روز بهرام جنگی برفت
|
|
به دیدار گردان پرموده تفت
|
نگه کرد پرموده را بدید
|
|
ز هامون یکی تند بالا گزید
|
سپه را سراسر همه برنشاند
|
|
چنان شد که در دشت جایی نماند
|
سپه دید پرموده چندانک دشت
|
|
ز دیدار ایشان همی خیره گشت
|
و را دید در پیش آن لشکرش
|
|
به گردون برآورده جنگی سرش
|
غمی گشت و با لشکر خویش گفت
|
|
که این پیشرو را هزبرست جفت
|
شمار سپاهش پدیدار نیست
|
|
هم این رزم را کس خریدار نیست
|
سپهدار گردنکش و خشمناک
|
|
همی خون شود زیر او تیره خاک
|
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
|
|
ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم
|
چو پرموده آمد به پرده سرای
|
|
همیزد ز هر گونه از جنگ رای
|
همیگفت کین از هنرها یکیست
|
|
اگر چه سپهشان کنون اندکیست
|
سواران و گردان پر مایهاند
|
|
ز گردنکشان برترین پایهاند
|
سلیحست وبهرامشان پیشرو
|
|
که گردد سنان پیش او خار و خو
|
به پیروزی ساوه شاه اندرون
|
|
گرفته دل و مست گشته به خون
|
اگر یار باشد جهان آفرین
|
|
به خون پدر خواهم از کوه کین
|
بدانگه که بهرام شد جنگجوی
|
|
از ایران سوی ترک بنهاد روی
|
ستاره شمر گفت بهرام را
|
|
که در چارشنبه مزن گام را
|
اگر زین به پیچی گزند آیدت
|
|
همه کار ناسودمند آیدت
|
یکی باغ بد در میان سپاه
|
|
ازین روی و زان روی بد رزمگاه
|
بشد چارشنبه هم از بامداد
|
|
بدان باغ کامروز باشیم شاد
|
ببردند پرمایه گستردنی
|
|
می و رود و رامشگر و خوردنی
|
بیامد بدان باغ و می درکشید
|
|
چوپاسی ز تیره شب اندر کشید
|
طلایه بیامد بپرموده گفت
|
|
که بهرام را جام و باغست جفت
|
سپهدار ازان جنگیان شش هزار
|
|
زلشکر گزین کرد گرد و سوار
|
فرستاد تا گرد بر گرد باغ
|
|
بگیرند گردنکشان بیچراغ
|
چو بهرام آگه شد از کارشان
|
|
زرای جهانجوی و بازارشان
|
یلان سینه را گفت کای سرافراز
|
|
بدیوار باغ اندرون رخنه ساز
|
پس آنگاه بهرام و ایزد گشسب
|
|
نشستند با جنگجویان بر اسب
|
ازان رخنه باغ بیرون شدند
|
|
که دانست کان سرکشان چون شدند
|
برآمد ز در نالهی کرنای
|
|
سپهبد باسب اندر آورد پای
|
سبک رخنهی دیگر اندر زدند
|
|
سپه را یکایک بهم بر زدند
|
هم تاخت بهرام خشتی بدست
|
|
چناچون بود مردم نیم مست
|
نجستند گردان کس از دست اوی
|
|
به خون گشت یازان سر شست اوی
|
برآمد چکاچاک و بانگ سران
|
|
چو پولاد را پتک آهنگران
|
ازان باغ تا جای پرموده شاه
|
|
تن بیسران بد فگنده به راه
|
چوآمد بلشکر گه خویش باز
|
|
شبیخون سگالید گردن فراز
|
چو نیمی زتیره شب اندر گذشت
|
|
سپهدار جنگی برون شد به دشت
|
سپهبد بران سوی لشکر کشید
|
|
زترکان طلایه کس او را ندید
|
چو آمد به نزدیکی رزمگاه
|
|
دم نای رویین برآمد ز راه
|
چو آواز کوس آمد و کرنای
|
|
بجستند ترکان جنگی ز جای
|
زلشکر بران سان برآمد خروش
|
|
که شیر ژیان را بدرید گوش
|
به تاریکی اندر دهاده بخاست
|
|
ز دست چپ لشکر و دست راست
|
یکی مر دگر را ندانست باز
|
|
شب تیره و نیزههای دراز
|
بخنجر همی آتش افروختند
|
|
زمین و هوا را همیسوختند
|
ز ترکان جنگی فراوان نماند
|
|
ز خون سنگها جز به مرجان نماند
|
گریزان همیرفت مهتر چو گرد
|
|
دهن خشک و لبها شده لاجورد
|
چنین تا سپیدهدمان بردمید
|
|
شب تیره گون دامن اندر کشید
|
سپهدار ایران بترکان رسید
|
|
خروشی چوشیر ژیان برکشید
|
بپرموده گفت ای گریزنده مرد
|
|
تو گرد دلیران جنگی مگرد
|
نه مردی هنوز ای پسر کودکی
|
|
روا باشد ار شیرمادر مکی
|
بدو گفت شاه ای گراینده شیر
|
|
به خون ریختن چند باشی دلیر
|
زخون سران سیر شد روز جنگ
|
|
بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ
|
نخواهی شد از خون مردم تو سیر
|
|
برآنم که هستی تو درنده شیر
|
بریده سر ساوه شاه آنک مهر
|
|
برو داشت تا بود گردان سپهر
|
سپاهی بران گونه کردی تباه
|
|
که بخشایش آورد خورشید و ماه
|
ازان شاه جنگی منم یادگار
|
|
مراهم چنان دان که کشتی بزار
|
ز ما در همه مرگ را زادهایم
|
|
ار ای دون که ترکیم ار آزادهایم
|
گریزانم و تو پس اندر دمان
|
|
نیابی مرا تا نیاید زمان
|
اگر باز گردم سلیحی بچنگ
|
|
مگر من شوم کشته گر تو به جنگ
|
مکن تیز مغزی و آتش سری
|
|
نه زین سان بود مهتر لشکری
|
من ایدون شوم سوی خرگاه خویش
|
|
یکی بازجویم سر راه خویش
|
نویسم یک نامه زی شهریار
|
|
مگر زو شوم ایمن از روزگار
|
گر ای دون که اندر پذیرد مرا
|
|
ازین ساختن پس گزیرد مرا
|
من آن بارگه رایکی بندهام
|
|
دل از مهتری پاک برکندهام
|
ز سرکینه وجنگ را دورکن
|
|
بخوبی منش بریکی سورکن
|
چوبشنید بهرام زو بازگشت
|
|
که برساز شاهی خوش آواز گشت
|
چو از جنگ آن لشکر آسوده شد
|
|
بلشکر گه شاه پرموده شد
|
همیگشت بر گرد دشت نبرد
|
|
سرسرکشان را زتن دورکرد
|
چوبرهم نهاده بد انبوه گشت
|
|
ببالا و پهنا یکی کوه گشت
|
مرآن جای را نامداران یل
|
|
همی هرکسی خواند بهرام تل
|
سلیح سواران وچیزی که دید
|
|
بجایی که بد سوی آن تل کشید
|
یکی نامه بنوشت زی شهریار
|
|
ز پر موده و لشکر بیشمار
|
بگفت آنک ما را چه آمد بروی
|
|
ز ترکان و آن شاه پرخاشجوی
|
که از بیم تیغ او سوی چاره شد
|
|
وزان جایگه شد خوار و آواره شد
|
وزین روی خاقان در دز ببست
|
|
بانبوه و اندیشه اندر نشست
|
بگشتند گرد در دز بسی
|
|
ندانست سامان جنگش کسی
|
چنین گفت زان پس که سامان جنگ
|
|
کنون نیست در کارکردن درنگ
|
یلان سینه راگفت تا سه هزار
|
|
ازان جنگیان برگزیند سوار
|
چهار از یلان نیز آذرگشسب
|
|
ازان جنگیان برنشاند بر اسب
|
بفرمود تا هر که را یافتند
|
|
بگردن زدن تیز بشتافتند
|
مگر نامدار از دز آید برون
|
|
چوبیند همه دشت را رود خون
|
ببد بر در دز ازین سان سه روز
|
|
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
|
پیامی فرستاد پرموده را
|
|
مر آن مهتر کشور و دوده را
|
کهای مهتر و شاه ترکان چین
|
|
زگیتی چرا کردی این دز گزین
|
کجا آن جهان جستن ساوه شاه
|
|
کجا آن همه گنج و آن دستگاه
|
کجا آن همه پیل و برگستوان
|
|
کجا آن بزرگان روشن روان
|
کجا آن همه تنبل و جادوی
|
|
که اکنون از ایشان تو بر یکسوی
|
همی شهر ترکان تو را بس نبود
|
|
چو باب تو اندر جهان کس نبود
|
نشستی برین باره بر چون زنان
|
|
پرازخون دل ودست بر سر زنان
|
درباره بگشای و زنهار خواه
|
|
برشاه کشور مرا یارخواه
|
ز دز گنج دینار بیرون فرست
|
|
بگیتی نخورد آنک برپای بست
|
اگرگنج داری ز کشور بیار
|
|
که دینار خوارست برشهریار
|
بدرگاه شاهت میانجی منم
|
|
که بر شهرایران گوانجی منم
|
تو را بر همه مهتران مه کنم
|
|
ازاندیشه ورای تو به کنم
|
ور ای دون که رازیست نزدیک تو
|
|
که روشن کند جان تاریک تو
|
گشاده کن آن راز و با من بگوی
|
|
چوکارت چنین گشت دوری مجوی
|
وگر جنگ را یار داری کسی
|
|
همان گنج و دینار داری بسی
|
بزن کوس و این کینها بازخواه
|
|
بود خواسته تنگ ناید سپاه
|
چوآمد فرستاده داد این پیام
|
|
چوبشنید زو مرد جوینده کام
|
چنین داد پاسخ که او را بگوی
|
|
که راز جهان تا توانی مجوی
|
تو گستاخ گشتی بگیتی مگر
|
|
که رنج نخستینت آمد ببر
|
به پیروزی اندر تو کشی مکن
|
|
اگر تو نوی هست گیتی کهن
|
نداند کسی راز گردان سپهر
|
|
نه هرگز نماید بما نیز چهر
|
زمهتر نه خوبست کردن فسوس
|
|
مرا هم سپه بود و هم پیل وکوس
|
دروغ آزمایست چرخ بلند
|
|
تودل را بگستاخی اندر مبند
|
پدرم آن دلیر جهاندیده مرد
|
|
که دیدی ورا روزگار نبرد
|
زمین سم اسب ورا بنده بود
|
|
برایش فلک نیز پوینده بود
|
بجست آنک اورا نبایست جست
|
|
بپیچید ز اندریشه نادرست
|
هنر زیرافسوس پنهان شود
|
|
همان دشمن از دوست خندان شود
|
دگر آنک گفتی شمار سپهر
|
|
فزونست از تابش هور ومهر
|
ستوران و پیلان چوتخم گیا
|
|
شد اندر دم پرهی آسیا
|
بران کو چنین بود برگشت روز
|
|
نمانی توهم شاد و گیتی فروز
|
همی ترس ازین برگراینده دهر
|
|
مگر زهر سازد بدین پای زهر
|
کسی را که خون ریختن پیشه گشت
|
|
دل دشمنان پر ز اندیشه گشت
|
بریزند خونش بران هم نشان
|
|
که او ریخت خون سر سرکشان
|
گر از شهر ترکان برآری دمار
|
|
همی کین بخواهند فرجام کار
|
نیایم همان پیش تو ناگهان
|
|
بترسم که برمن سرآید زمان
|
یکی بندهای من یکی شهریار
|
|
بربنده من کی شوم زار وخوار
|
به جنگت نیایم همان بیسپاه
|
|
که دیوانه خواند مرا نیکخواه
|
اگر خواهم از شاه تو زینهار
|
|
چوتنگی بروی آیدم نیست عار
|
وزان پس در گنج و دز مر تو راست
|
|
بدین نامور بوم کامت رواست
|
فرستاده آمد بگفت این پیام
|
|
زپیغام بهرام شد شادکام
|
نبشتند پس نامه سودمند
|
|
به نزدیک پیروز شاه بلند
|
که خاقان چین زینهاری شدست
|
|
ز جنگ درازم حصاری شدست
|
یکی مهر و منشور باید همی
|
|
بدین مژده بر سور باید همی
|
که خاقان زما زینهاری شود
|
|
ازان برتری سوی خواری شود
|
چونامه بیامد به نزدیک شاه
|
|
بابر اندر آورد فرخ کلاه
|
فرستاد و ایرانیان رابخواند
|
|
برنامور تخت شاهی نشاند
|
بفرمود تا نامه برخواندند
|
|
بخواننده بر گوهر افشاندند
|
به آزادگان گفت یزدان سپاس
|
|
نیاش کنم من بپیشش سه پاس
|
که خاقان چین کهتر ما بود
|
|
سپهر بلند افسر ما بود
|
همی سر به چرخ فلک بر فراخت
|
|
همی خویشتن شاه گیتی شناخت
|
کنون پیش برترمنش بندهای
|
|
سپهبد سری گرد و جویندهای
|
چنان شد که بر ما کند آفرین
|
|
سپهدار سالار ترکان چین
|
سپاس از خداوند خورشید وماه
|
|
کجا داد بر بهتری دستگاه
|
بدرویش بخشیم گنج کهن
|
|
چو پیدا شود راستی زین سخن
|
شما هم به یزدان نیایش کنید
|
|
همه نیکویی در فزایش کنید
|
فرستادهی پهلوان را بخواند
|
|
بچربی سخنها فراوان براند
|
کمر خواست پرگوهر شاهوار
|
|
یکی باره و جامه زرنگار
|
ستامی بران بارگی پر ز زر
|
|
به مهر مهرهای بر نشانده گهر
|
فرستاده را نیز دینار داد
|
|
یکی بدره و چیز بسیار داد
|
چو خلعت بدان مرد دانا سپرد
|
|
ورا مهتر پهلوانان شمرد
|
بفرمود پس تا بیامد دبیر
|
|
نبشتند زو نامهای بر حریر
|
که پرموده خاقان چویار منست
|
|
بهرمزد در زینهار منست
|
برین مهر و منشور یزدان گواست
|
|
که ما بندگانیم و او پادشاست
|
جهانجوی را نیز پاسخ نبشت
|
|
پر از آرزو نامهای چون بهشت
|
بدو گفت پرموده را با سپاه
|
|
گسی کن بخوبی بدین بارگاه
|
غنیمت که ازلشکرش یافتی
|
|
بدان بندگی تیز بشتافتی
|
بدرگه فرست آنچ اندر خورست
|
|
تو را کردگار جهان یاورست
|
نگه کن بجایی که دشمن بود
|
|
وگر دشمنی را نشیمن بود
|
بگیر ونگه دار وخانش بسوز
|
|
به فرخ پی وفال گیتی فروز
|
گر ای دون که لشکر فزون بایدت
|
|
فزونتر بود رنج بگزایدت
|
بدین نامهی دیگر از من بخواه
|
|
فرستیم چندانک باید سپاه
|
وز ایرانیان هرکه نزدیک تست
|
|
که کردی همه راستی را درست
|
بدین نامه در نام ایشان ببر
|
|
ز رنجی که بردند یابند بر
|
سپاه تو را مرزبانی دهم
|
|
تو را افسر و پهلوانی دهم
|
چو نامه بیامد بر پهلوان
|
|
دل پهلو نامور شد جوان
|
ازان نامه اندر شگفتی بماند
|
|
فرستاده و ایرانیان را بخواند
|
همان خلعت شاه پیش آورید
|
|
برو آفرین کرد هرکس که دید
|
سخنهای ایرانیان هرچ بود
|
|
بران نامه اندر بدیشان نمود
|
ز گردان برآمد یکی آفرین
|
|
که گفتی بجنبید روی زمین
|
همان نامور نامهی زینهار
|
|
که پرموده را آمد از شهریار
|
بدان دز فرستاد نزدیک اوی
|
|
درخشنده شد جان تاریک اوی
|
فرود آمد از بارهی نامدار
|
|
بسی آفرین خواند برشهریار
|
همه خواسته هرچ بد در حصار
|
|
نبشتند چیزی که آید به کار
|
فرود آمد از دز سرافراز مرد
|
|
باسب نبرد اندر آمد چوگرد
|
همیرفت با لشکر از دز به راه
|
|
نکرد ایچ بهرام یل را نگاه
|
چوآن دید بهرام ننگ آمدش
|
|
وگر چند شاهی بچنگ آمدش
|
فرستاد و او را همانگه ز راه
|
|
پیاده بیاورد پیش سپاه
|
چنین گفت پرموده او را که من
|
|
سرافراز بودم بهر انجمن
|
کنون بیمنش زینهاری شدم
|
|
ز ارج بلندی بخواری شدم
|
بدین روز خود نیستی خوش منش
|
|
که پیش آمدم ای بد بد کنش
|
کنون یافتم نامهی زینهار
|
|
همیرفت خواهم بر شهریار
|
مگر با من او چون برادر شود
|
|
ازو رنج بر من سبکتر شود
|
تو را با من اکنون چه کارست نیز
|
|
سپردم تو را تخت شاهی و چیز
|
برآشفت بهرام و شد شوخ چشم
|
|
زگفتار پرموده آمد بخشم
|
بتندیش یک تازیانه بزد
|
|
بران سان که از ناسزایان سزد
|
ببستند هم در زمان پای اوی
|
|
یکی تنگ خرگاه شد جای اوی
|
چو خراد برزین چنان دید گفت
|
|
که این پهلوان را خرد نیست جفت
|
بیامد بنزد دبیر بزرگ
|
|
بدو گفت کین پهلوان سترگ
|
بیک پر پشه ندارد خرد
|
|
ازی را کسی را بکس نشمرد
|
ببایدش گفتن کزین چاره نیست
|
|
ورا بتر از خشم پتیاره نیست
|
به نزدیک بهرام رفت آن دو مرد
|
|
زبانها پراز بند و رخ لاژورد
|
بگفتند کین رنج دادی بباد
|
|
سر نامور پر ز آتش مباد
|
بدانست بهرام کان بود زشت
|
|
باب اندرافگند و تر گشت خشت
|
پشیمان شد وبند او برگرفت
|
|
ز کردار خود دست بر سرگرفت
|
فرستاد اسبی بزرین ستام
|
|
یکی تیغ هندی بزرین نیام
|
هم اندر زمان شد به نزدیک اوی
|
|
که روشن کند جان تاریک اوی
|
همیبود تا او میان را ببست
|
|
یکی بارهی تیزتگ برنشست
|
سپهبد همیراند با اوبه راه
|
|
بدید آنک تازه نبد روی شاه
|
بهنگام پدرود کردنش گفت
|
|
که آزار داری ز من درنهفت
|
گرت هست با شاه ایران مگوی
|
|
نیاید تو را نزد او آب روی
|
بدو گفت خاقان که ما راگله
|
|
زبختست و کردم به یزدان یله
|
نه من زان شمارم که از هرکسی
|
|
سخنها همیراند خواهم بسی
|
اگر شهریار تو زین آگهی
|
|
نیابد نزیبد برو بر مهی
|
مرا بند گردون گردنده کرد
|
|
نگویم که با من بدی بنده کرد
|
ز گفتار اوگشت بهرام زرد
|
|
بپیچید و خشم از دلیری بخورد
|
چنین داد پاسخ که آمد نشان
|
|
ز گفتار آن مهتر سرکشان
|
که تخم بدی تا توانی مکار
|
|
چوکاری برت بر دهد روزگار
|
بدو گفت بهرام کای نامجوی
|
|
سخنها چنین تا توانی مگوی
|
چرا من بتو دل بیاراستم
|
|
ز گیتی تو را نیکویی خواستم
|
ز تو نامه کردم بشاه جهان
|
|
همی زشت تو داشتم در نهان
|
بدو گفت خاقان که آن بد گذشت
|
|
گذشته سخنها همه باد گشت
|
ولیکن چو در جنگ خواری بود
|
|
گه آشتی بردباری بود
|
تو راخشم با آشتی گر یکیست
|
|
خرد بیگمان نزد تواندکیست
|
چو سالار راه خداوند خویش
|
|
بگیرد نیفتد بهرکار پیش
|
همان راه یزدان بباید سپرد
|
|
ز دل تیرگیها بباید سترد
|
سخن گر نیفزایی اکنون رواست
|
|
که آن بد که شد گشت با باد راست
|
زخاقان چوبشنید بهرام گفت
|
|
که پنداشتم کین بماند نهفت
|
کنون زان گنه گر بیاید زیان
|
|
نپوشم برو چادر پرنیان
|
چوآنجارسی هرچ باید بگوی
|
|
نه زان مر مراکم شود آب روی
|
بدو گفت خاقان که هرشهریار
|
|
که ازنیک وبد برنگیرد شمار
|
ببد کردن بنده خامش بود
|
|
برمن چنان دان که بیهش بود
|
چواز دور بیند ورا بدسگال
|
|
وگر نیک خواهی بود گر همال
|
تو را ناسزا خواند وسرسبک
|
|
ورا شاه ایران ومغزی تنگ
|
بجوشید بهرام وشد زردروی
|
|
نگه کرد خراد برزین بروی
|
بترسید زان تیزخونخوار مرد
|
|
که اورا زباد اندرآرد بگرد
|
ببهرام گفت ای سزاوار گاه
|
|
بخور خشم وسر بازگردان ز راه
|
که خاقان همی راست گوید سخن
|
|
توبنیوش واندیشه بدمکن
|
سخن گر نرفتی بدین گونه سرد
|
|
تو را نیستی دل پرآزار و درد
|
بدو گفت کین بدرگ بیهنر
|
|
بجوید همی خاک وخون پدر
|
بدو گفت خاقان که این بد مکن
|
|
بتیزی بزرگی بگردد کهن
|
بگیتی هرآنکس که او چون تو بود
|
|
سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود
|
همه بد سگالید وباکس نساخت
|
|
بکژی ونابخردی سر فراخت
|
همی ازشهنشاه ترسانییم
|
|
سزا زو بود رنج وآسانییم
|
زگردنکشان اوهمال منست
|
|
نه چون بنده اوبدسگال منست
|
هشیوار وآهسته و با نژاد
|
|
بسی نامبردار دارد بیاد
|
به جان و سرشاه ایران سپاه
|
|
کز ایدر کنون بازگردی به راه
|
بپاسخ نیفزایی وبدخوی
|
|
نگویی سخن نیز تا نشنوی
|
چوبشنید بهرام زوگشت باز
|
|
بلشکر گه آمد گورزمساز
|
چو خراد برزین وآن بخردان
|
|
دبیر بزرگ ودگر موبدان
|
نبشتند نامه بشاه جهان
|
|
سخن هرچ بد آشکار ونهان
|
سپهدار با موبد موبدان
|
|
بخشم آن زمان گفت کای بخردان
|
هم اکنون از ایدر بدز درشوید
|
|
بکوشید و با باد همبر شوید
|
بدز بر ببیند تا خواسته
|
|
چه مایه بود گنج آراسته
|
دبیران برفتند دل پرهراس
|
|
ز شبگیر تاشب گذشته سه پاس
|
سیه شد بسی یازگار از شمار
|
|
نبشته نشد هم بفرجام کار
|
بدز بر نبد راه زان خواسته
|
|
گذشته بدو سال و ناکاسته
|
ز هنگام ارجاسب و افراسیاب
|
|
ز دینار و گوهر که خیزد ز آب
|
همان نیز چیزی که کانی بود
|
|
کجا رستنش آسمانی بود
|
همه گنجها اندر آورده بود
|
|
کجا نام او در جهان برده بود
|
زچیز سیاوش نخستین کمر
|
|
بهرمهرهای در سه یاره گهر
|
همان گوشوارش که اندر جهان
|
|
کسی را نبود ازکهان ومهان
|
که کیخسرو آن رابه لهراسب داد
|
|
که لهراسب زان پس بگشتاسب داد
|
که ارجاسب آن را بدز درنهاد
|
|
که هنگام آنکس ندارد بیاد
|
شمارش ندانست کس در جهان
|
|
ستاره شناسان و فرخ مهان
|
نبشتند یک یک همه خواسته
|
|
که بود اندر آن گنج آراسته
|
فرستاد بهرام مردی دبیر
|
|
سخن گوی و روشن دل و یادگیر
|
بیامد همه خواسته گرد کرد
|
|
که بد در دز وهم به دشت نبرد
|
ابا خواسته بود دو گوشوار
|
|
دو موزه درو بود گوهرنگار
|
همان شوشه زر وبرو بافته
|
|
بگوهر سر شوشه برتافته
|
دو برد یمانی همه زربفت
|
|
بسختند هر یک بمن بود هفت
|
سپهبد زکشی و کنداوری
|
|
نبود آگه از جستن داوری
|
دو برد یمانی بیکسونهاد
|
|
دو موزه به نامه نکرد ایچ یاد
|
بفرمود زان پس که پیداگشسب
|
|
همی با سواران نشیند براسب
|
زلشکر گزین کرد مردی هزار
|
|
که با اوشود تا درشهریار
|
زخاقان شتر خواست ده کاروان
|
|
شمرد آن زمان جمله بر ساروان
|
سواران پس پشت وخاقان زپیش
|
|
همیراند با نامداران خویش
|
چو خاقان بیامد به نزدیک شاه
|
|
ابا گنج دیرینه و با سپاه
|
چوبشنید شاه جهان برنشست
|
|
به سر بر یکی تاج و گرزی بدست
|
بیامد چنین تا بدرگه رسید
|
|
ز دهلیز چون روی خاقان بدید
|
همیبود تا چونش بیند به راه
|
|
فرود آید او همچنان با سپاه
|
ببیندش و برگردد از پیش اوی
|
|
پراندیشه بد زان سخن نامجوی
|
پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب
|
|
ابا موبد خویش پیداگشسب
|
فرود آمد از اسب خاقان همان
|
|
بیامد برشاه ایران دمان
|
درنگی ببد تا جهاندار شاه
|
|
نشست از بر تازی اسبی سیاه
|
شهنشاه اسب تگاور براند
|
|
بدهلیز با او زمانی بماند
|
چوخاقان برفت از در شهریار
|
|
عنانش گرفت آن زمان پرده دار
|
پیاده شد از باره پرموده زود
|
|
بران کهتری جادوییها نمود
|
پیاده همان شاه دستش بدست
|
|
بیا و در او را بجای نشست
|
خرامان بیامد به نزدیک تخت
|
|
مراورا شهنشاه بنواخت سخت
|
بپرسید و بنشاختش پیش خویش
|
|
بگفتند بسیار ز انداره بیش
|
سزاوار او جایگه ساختند
|
|
یکی خرم ایوان بپرداختند
|
ببردند چیزی که شایسته بود
|
|
همان پیش پرموده بایسته بود
|
سپه را به نزدیک او جای کرد
|
|
دبیری بدان کاربر پای کرد
|
چو آگه شد از کار آن خواسته
|
|
که آورد پرموده آراسته
|
به میدان فرستاده تا همچنان
|
|
برد بار پرمایه با ساروان
|
چوآسود پرموده از رنج راه
|
|
بهشتم یکی سور فرمود شاه
|
چو خاقان زپیش جهاندار شاه
|
|
نشستند برخوان او پیش گاه
|
بفرمود تابار آن شتران
|
|
بپشت اندر آرند پیش سران
|
کسی برگرفت از کشیدن شمار
|
|
بیک روز مزدور بدصدهزار
|
دگر روز هم بامداد پگاه
|
|
بخوان برمیآورد وبنشست شاه
|
زمیدان ببردند پنجه هزار
|
|
هم ازتنگ بر پشت مردان کار
|
از آورده صد گنج شد ساخته
|
|
دل شاه زان کار پرداخته
|
یکی تخت جامه بفرمود شاه
|
|
کز آنجا بیارند پیش سپاه
|
همان بر کمر گوهر شاهوار
|
|
که نامد همی ارز او در شمار
|
یکی آفرین خاست از بزمگاه
|
|
که پیروز باداین جهاندار شاه
|
بیین گشسب آن زمان شاه گفت
|
|
که با او بدش آشکار و نهفت
|
که چون بینی این کار چوبینه را
|
|
بمردی به کار آورد کینه را
|
چنین گفت آیین گشسب دبیر
|
|
کهای شاه روشن دل و یادگیر
|
بسوری که دستانش چوبین بود
|
|
چنان دان که خوانش نو آیین بود
|
ز گفتار او شاه شد بدگمان
|
|
روانش پراندیشه بدیک زمان
|
هیونی بیامد همانگه سترگ
|
|
یکی نامهای از دبیر بزرگ
|
که شاه جهان جاودان شادباد
|
|
همه کار اوبخشش وداد باد
|
چنان دان که برد یمانی دوبود
|
|
همه موزه از گوهر نابسود
|
همان گوشوار سیاوش رد
|
|
کزو یادگارست ما را خرد
|
ازین چار دو پهلوان برگرفت
|
|
چو او دید رنج این نباشد شگفت
|
زشاهک بپرسید پس نامجوی
|
|
کزین هرچ دیدی یکایک بگوی
|
سخن گفت شاهک برینهمنشان
|
|
برآشفت زان شاه گردنکشان
|
هم اندر زمان گفت چوبینه راه
|
|
همی گم کند سربرآرد بماه
|
یکی آنک خاقان چین رابزد
|
|
ازان سان که ازگوهر بد سزد
|
دگر آنک چون گوشوارش به کار
|
|
بیامد مگرشد یکی شهریار
|
همه رنج او سر به سر بادگشت
|
|
همه داد دادنش بیداد گشت
|
بگفت این و پرموده را پیش خواند
|
|
بران نامور پیشگاهش نشاند
|
ببودند وخوردند تا شب زراه
|
|
بیفشاند آن تیره زلف سیاه
|
بخاقان چین گفت کز بهر من
|
|
بسی زنج دیدی توازشهرمن
|
نشسته بیازید ودستش گرفت
|
|
ازو ماند پرموده اندر شگفت
|
بدو گفت سوگند ما تازه کن
|
|
همان کار بر دیگر اندازه کن
|
بخوردند سوگندهای گران
|
|
به یزدان پاک وبه جان سران
|
که از شاه خاقان نپیچد به دل
|
|
ندارد به کاری ورا دلگسل
|
بگاه وبتاج و بخورشیدوماه
|
|
بذرگشسب و به آذرپناه
|
به یزدان که او برتر ازبرتریست
|
|
نگارندهی زهره ومشتریست
|
که چون بازگردی نپیچی زمن
|
|
نه از نامداران این انجمن
|
بگفتند وز جای برخاستند
|
|
سوی خوابگه رفتن آراستند
|
چوبرزد سرازکوه زرد آفتاب
|
|
سرتاجداران برآمد زخواب
|
یکی خلعت آراسته بود شاه
|
|
ز زرین وسیمین و اسب وکلاه
|
به نزدیک خاقان فرستاد شاه
|
|
دومنزل همیرفت با او به راه
|
سه دیگر نپیمود راه دراز
|
|
درودش فرستاد وزو گشت باز
|
چو آگاهی آمد سوی پهلوان
|
|
ازان خلعت شهریار جهان
|
زخاقان چینی که از نزد شاه
|
|
چنان شاد برگشت و آمد به راه
|
پذیره شدش پهلوان سوار
|
|
از ایران هرآنکس که بد نامدار
|
علف ساخت جایی که اوبرگذشت
|
|
به شهروده و منزل وکوه دشت
|
همیساخت پوزش کنان پیش اوی
|
|
پراز شرم جان بداندیش اوی
|
چوپرموده را دید کرد آفرین
|
|
ازو سربپیچید خاقان چین
|
نپذرفت ازو هرچ آورده بود
|
|
علفت بود اگر بدره وبرده بود
|
همیراند بهرام با او به راه
|
|
نکرد ایچ خاقان بدو بر نگاه
|
بدین گونه برتاسه منزل براند
|
|
که یک روز پرموده اورانخواند
|
چهارم فرستاد خاقان کسی
|
|
که برگرد چون رنج دیدی بسی
|
چوبشنید بهرام برگشت از وی
|
|
بتندی سوی بلخ بنهاد روی
|
همیبود دربلخ چندی دژم
|
|
زکرده پشیمان ودل پر زغم
|
جهاندار زو هم نه خشنودبود
|
|
زتیزی روانش پراز دود بود
|
از آزار خاقان چینی نخست
|
|
که بهرام آزار او را بجست
|
دگر آنک چیزی که فرمان نبود
|
|
ببرداشتن چون دلیری نمود
|
یکی نامه بنوشت پس شهریار
|
|
ببهرام کای دیو ناسازگار
|
ندانی همی خویشتن راتوباز
|
|
چنین رابزرگان شدی بینیاز
|
هنرها ز یزدان نبینی همی
|
|
به چرخ فلک برنشینی همی
|
زفرمان من سربپیچیدهای
|
|
دگرگونه کاری بسیجیدهای
|
نیاید همی یادت از رنج من
|
|
سپاه من و کوشش وگنج من
|
ره پهلوانان نسازی همی
|
|
سرت به آسمان برفرازی همی
|
کنون خلعت آمد سزاوار تو
|
|
پسندیده و در خور کار تو
|
چوبنهاد برنامه برمهرشاه
|
|
بفرمود تا دو کدانی سیاه
|
بیارند با دوک و پنبه دروی
|
|
نهاده بسی ناسزا رنگ وبوی
|
هم از شعر پیراهن لاژورد
|
|
یکی سرخ مقناع و شلوار زرد
|
فرستاده پر منش برگزید
|
|
که آن خلعت ناسزا را سزید
|
بدو گفت کاین پیش بهرام بر
|
|
بگو ای سبک مایه بیهنر
|
توخاقان چین را ببندی همی
|
|
گزند بزرگان پسندی همی
|
زتختی که هستی فرود آرمت
|
|
ازین پس بکس نیزنشمارمت
|
فرستاده با خلعت آمد چوباد
|
|
شنیده سخنها همه کرد یاد
|
چو بهرام با نامه خلعت بدید
|
|
شکیبایی وخامشی برگزید
|
همیگفت کینست پاداش من
|
|
چنین از پی شاه پرخاش من
|
چنین بد ز اندیشه شاه نیست
|
|
جز ار ناسزا گفت بدخواه نیست
|
که خلعت ازینسان فرستد بمن
|
|
بدان تا ببینند هر انجمن
|
جهاندار بر بندگان پادشاست
|
|
اگر مر مرا خوار گیرد رواست
|
گمانی نبردم که نزدیک شاه
|
|
بداندیشگان تیز یابند راه
|
ولیکن چوهرمز مرا خوار کرد
|
|
به گفتار آهرمنان کارکرد
|
زشاه جهان اینچنین کارکرد
|
|
نزیبد به پیش خردمند مرد
|
ازان پس که با خار مایه سپاه
|
|
بتندی برفتم زدرگاه شاه
|
همه دیدهاند آنچ من کردهام
|
|
غم و رنج وسختی که من بردهام
|
چوپاداش آن رنج خواری بود
|
|
گر ازبخت ناسازگاری بود
|
به یزدان بنالم ز گردان سپهر
|
|
که از من چنین پاک بگسست مهر
|
زدادار نیکی دهش یاد کرد
|
|
بپوشید پس جامهی سرخ و زرد
|
به پیش اندرون دوکدان سیاه
|
|
نهاده هرآنچش فرستاد شاه
|
بفرمود تا هرک بود ازمهان
|
|
ازان نامداران شاه جهان
|
زلشکر برفتند نزدیک اوی
|
|
پراندیشه بد جان تاریک اوی
|
چورفتند و دیدند پیر وجوان
|
|
بران گونه آن پوشش پهلوان
|
بماندند زان کار یکسر شگفت
|
|
دل هرکس اندیشهای برگرفت
|
چنین گفت پس پهلوان با سپاه
|
|
که خلعت بدین سان فرستاد شاه
|
جهاندار شاهست وما بندهایم
|
|
دل و جان به مهر وی آگندهایم
|
چه بینید بینندگان اندرین
|
|
چه گوییم با شهریار زمین
|
بپاسخ گشادند یکسر زبان
|
|
کهای نامور پرهنر پهلوان
|
چو ارج تو اینست نزدیک شاه
|
|
سگانند بر بارگاهش سپاه
|
نگر تا چه گفت آن خردمند پیر
|
|
به ری چون دلش تنگ شد ز اردشیر
|
سری پر زکینه دلی پر زدرد
|
|
زبان و روان پر زگفتار سرد
|
بیامد دمان تا باصطخر پارس
|
|
که اصطخر بد بر زمین فخر پارس
|
که بیزارم از تخت وز تاج شاه
|
|
چونیک وبد من ندارد نگاه
|
بدو گفت بهرام کین خود مگوی
|
|
که از شاه گیرد سپاه آبروی
|
همه سر به سر بندگان وییم
|
|
دهندهست وخواهندگان وییم
|
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
|
|
که ماخود نبندیم زین پس میان
|
به ایران کس اورا نخوانیم شاه
|
|
نه بهرام را پهلوان سپاه
|
بگفتند وز پیش بیرون شدند
|
|
ز کاخ همایون به هامون شدند
|
سپهبد سپه را همیداد پند
|
|
همیداشت با پند لب را ببند
|
چنین تا دوهفته برین برگذشت
|
|
سپهبد ز ایوان بیامد به دشت
|
یکی بیشه پیش آمدش پر درخت
|
|
سزاوار میخوارهی نیکبخت
|
یکی گور دید اندر آن مرغزار
|
|
کزان خوبتر کس نبیند نگار
|
پس اندر همیراند بهرام نرم
|
|
برو بارگی را نکرد ایچ گرم
|
بدان بیشه در جای نخچیرگاه
|
|
به پیش اندر آمد یکی تنگ راه
|
ز تنگی چو گور ژیان برگذشت
|
|
بیابان پدید آمد و راغ ودشت
|
گرازنده بهارم و تا زنده گور
|
|
ز گرمای آن دشت تفسیده هور
|
ازان دشت بهرام یل بنگرید
|
|
یکی کاخ پرمایه آمد پدید
|
بران کاخ بنهاد بهرام روی
|
|
همان گور پیش اندرون راه جوی
|
همیراند تا پیش آن کاخ اسب
|
|
پس پشت او بود ایزد گشسب
|
عنان تگاور بدو داد وگفت
|
|
که با تو همیشه خرد باد جفت
|
پیاده ز دهلیز کاخ اندرون
|
|
همیرفت بهرام بیرهنمون
|
زمانی بدر بود ایزد گشسب
|
|
گرفته بدست آن گرانمایه اسب
|
یلان سینه آمد پس او دوان
|
|
براسب تگاور ببسته میان
|
بدو گفت ایزد گشسب دلیر
|
|
کهای پرهنر نامبرد ارشیر
|
ببین تا کجا رفت سالار ما
|
|
سپهبد یل نامبردار ما
|
یلان سینه درکاخ بنهاد روی
|
|
دلی پر ز اندیشه سالار جوی
|
یکی طاق و ایوان فرخنده دید
|
|
کزان سان به ایران نه دید وشنید
|
نهاده بایوان او تخت زر
|
|
نشانده بهر پایهای درگهر
|
بران تخت فرشی ز دیبای روم
|
|
همه پیکرش گوهر و زر بوم
|
نشسته برو بر زنی تاجدار
|
|
ببالا چو سرو و برخ چون بهار
|
بر تخت زرین یکی زیرگاه
|
|
نشسته برو پهلوان سپاه
|
فراوان پرستنده بر گرد تخت
|
|
بتان پری روی بیدار بخت
|
چو آن زن یلان سینه را دید گفت
|
|
پرستندهای راکهای خوب جفت
|
برو تیز و آن شیر دل را بگوی
|
|
که ایدر تو را آمدن نیست روی
|
همیباش نزدیک یاران خویش
|
|
هم اکنون بیادت بهرام پیش
|
بدین سان پیامش ز بهرام ده
|
|
دلش را به برگشتن آرام ده
|
همانگه پرستندهگان را به راه
|
|
ز ایوان برافگند نزد سپاه
|
که تا اسب گردان به آخر برند
|
|
پرآگند زینها همه بشمرند
|
درباغ بگشاد پالیزبان
|
|
بفرمان آن تا زه رخ میزبان
|
بیامد یکی مرد مهترپرست
|
|
بباغ از پی و واژ و برسم بدست
|
نهادند خوان گرد باغ اندرون
|
|
خورش ساختند ازگمانی فزون
|
چونان خورده شد اسب گردنگشان
|
|
ببردند پویان بجای نشان
|
بدان زن چوبرگشت بهرام گفت
|
|
که با تاج تو مشتری باد جفت
|
بدو گفت پیروزگر باش زن
|
|
همیشه شکیبا دل ورای زن
|
چوبهرام زان کاخ آمد برون
|
|
تو گفتی ببارید از چشم خون
|
منش را دگر کرد و پاسخ دگر
|
|
توگفتی بپروین برآورد سر
|
بیامد هم اندر پی نره گور
|
|
سپهبد پس اندر همیراند بور
|
چنین تا ازان بیشه آمد برون
|
|
همیبود بهرام را رهنمون
|
بشهر اندر آمد زنخچیرگاه
|
|
ازان کار بگشاد لب برسپاه
|
نگه کرد خراد برزین بدوی
|
|
چنین گفت کای مهتر راست گوی
|
بنخچیرگاه این شگفتی چه بود
|
|
که آنکس ندید و نه هرگز شنود
|
ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد
|
|
دژم بود سر سوی ایوان نهاد
|
دگر روز چون سیمگون گشت راغ
|
|
پدید آمد آن زرد رخشان چراغ
|
بگسترد فرشی ز دیبای چین
|
|
تو گفتی مگر آسمان شد زمین
|
همه کاخ کرسی زرین نهاد
|
|
ز دیبای زربفت بالین نهاد
|
نهادند زرین یکی زیرگاه
|
|
نشسته برو پهلوان سپاه
|
نشستی بیاراست شاهنشهی
|
|
نهاده به سر بر کلاه مهی
|
نگه کرد کارش دبیر بزرگ
|
|
بدانست کو شد دلیر و سترگ
|
چو نزدیک خراد برزین رسید
|
|
بگفت آنچ دانست و دید و شنید
|
چو خراد برزین شنید این سخن
|
|
بدانست کان رنجها شد کهن
|
چنین گفت پس با گرامی دبیر
|
|
که کاری چنین بر دل آسان مگیر
|
نباید گشاد اندرین کارلب
|
|
بر شاه باید شدن تیره شب
|
چوبهرام را دل پراز تاج گشت
|
|
همان تخت زیراندرش عاج گشت
|
زدند اندران کار هرگونه رای
|
|
همه چاره از رفتن آمد بجای
|
چورنگ گریز اندر آمیختند
|
|
شب تیره از بلخ بگریختند
|
سپهبد چو آگه شد ازکارشان
|
|
ز روشن روانهای بیدارشان
|
یلان سیه را گفت با صد سوار
|
|
بتاز از پس این دو ناهوشیار
|
بیامد از آنجا بکردار گرد
|
|
ابا و دلیران روز نبرد
|
همیراند تا در دبیر بزرگ
|
|
رسید و برآشفت برسان گرگ
|
ازو چیز بستد همه هرچ داشت
|
|
ببند گرانش ز ره بازگشت
|
به نزدیک بهرام بردش ز راه
|
|
بدان تاکند بیگنه را تباه
|
بدو گفت بهرام کای دیوساز
|
|
چرارفتی از پیش من بیجواز
|
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
|
|
مراکرد خراد برزین نوان
|
همیگفت کایدر بدن روی نیست
|
|
درنگ تو جز کام بدگوی نیست
|
مرا و تو را بیم کشتن بود
|
|
ز ایدر مگر بازگشتن بود
|
چوبهرام را پهلوان سپاه
|
|
ببردند آب اندران بارگاه
|
بدو گفت بهرام شاید بدن
|
|
بنیک وببد رای باید زدن
|
زیانی که بودش همه باز داد
|
|
هم از گنج خویشش بسی ساز داد
|
بدو گفت زان پس که تو ساز خویش
|
|
بژرفی نگه دار و مگریز بیش
|
وزین روی خراد برزین نهان
|
|
همیتاخت تا نزد شاه جهان
|
همه گفتنیها بدوبازگفت
|
|
همه رازها برگشاد از نهفت
|
چنین تا ازان بیشه و مرغزار
|
|
یکایک همیگفت با شهریار
|
وزان رفتن گور و آن راه تنگ
|
|
ز آرام بهرام و چندین درنگ
|
وزان رفتن کاخ گوهرنگار
|
|
پرستندگان و زن تاجدار
|
یکایک بگفت آن کجا دیده بود
|
|
دگر هرچازکار پرسیده بود
|
ازان تاجورماند اندر شگفت
|
|
سخن هرچ بشنید در دل گرفت
|
چوگفتار موبد بیاد آمدش
|
|
ز دل بر یکی سرد باد آمدش
|
همان نیز گفتار آن فالگوی
|
|
که گفت او بپیچید زتخت تو روی
|
سبک موبد موبدان را بخواند
|
|
بران جای خراد برزین نشاند
|
بخراد برزین چنین گفت شاه
|
|
که بگشای لب تا چه دیدی به راه
|
بفرمان هرمز زبان برگشاد
|
|
سخنها یکایک همه کرد یاد
|
بدوشاه گفت این چه شاید بدن
|
|
همه داستانها بباید زدن
|
که در بیشه گوری بود رهنمای
|
|
میان بیابان بیبر سرای
|
برتخت زرین یکی تاجدار
|
|
پرستار پیش اندرون شاهوار
|
بکردار خوابیست این داستان
|
|
که برخواند از گفته باستان
|
چنین گفت موبد بشاه جهان
|
|
که آن گور دیوی بود درنهان
|
چوبهرام را خواند از راستی
|
|
پدید آمد اندر دلش کاستی
|
همان کاخ جادوستانی شناس
|
|
بدان تخت جادو زنی ناسپاس
|
که بهرام را آن سترگی نمود
|
|
چنان تاج وتخت بزرگی نمود
|
چوبرگشت ازو پرمنش گشت ومست
|
|
چنان دان که هرگز نیاید بدست
|
کنون چارهای کن که تا آن سپاه
|
|
ز بلخ آوری سوی این بارگاه
|
پشیمان شد از دوکدان شهریار
|
|
وزان پنبه وجامهی نابکار
|
برین بر نیامد بسی روزگار
|
|
که آمد کس از پهلوان سوار
|
یکی سله پرخنجری داشته
|
|
یکایک سرتیغ برگاشته
|
بیاورد وبنهاد درپیش شاه
|
|
همیکرد شاه اندر آهن نگاه
|
بفرمود تا تیغها بشکنند
|
|
دران سلهی نابکار افگنند
|
فرستاد نزدیک بهرام باز
|
|
سخنهای پیکار و رزم دراز
|
بدو نیمه کرده نهادهبجای
|
|
پراندیشه شد مرد برگشته رای
|
فرستاد وایرانیان را بخواند
|
|
همه گرد آن سله اندرنشاند
|
چنین گفت کین هدیهی شهریار
|
|
ببینید واین را مدارید خوار
|
پراندیشه شد لشکر ازکار شاه
|
|
به گفتار آن پهلوان سپاه
|
که یک روزمان هدیه شهریار
|
|
بود دوک وآن جامهی پرنگار
|
شکسته دگر باره خنجر بود
|
|
ز زخم و ز دشنام بتر بود
|
چنین شاه برگاه هرگز مباد
|
|
نه آنکس که گیرد ازونیزباد
|
اگر نیز بهرام پورگشسب
|
|
بران خاک درگاه بگذارد اسب
|
زبهرام مه مغز بادا مه پوست
|
|
نه آن راکم بها راکه بهرام ازوست
|
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
|
|
دل لشکر از تاجور خسته دید
|
بلشکر چنین گفت پس پهلوان
|
|
که بیدار باشید و روشن روان
|
که خراد برزین برشهریار
|
|
سخنهای پوشیده کردآشکار
|
کنون یک بیک چارهی جان کنید
|
|
همه بامن امروز پیمان کنید
|
مگر کس فرستم زلشکر به راه
|
|
که دارند ما را زلشکر نگاه
|
وگرنه مرا روز برگشته گیر
|
|
سپه رایکایک همه کشته گیر
|
بگفت این وخود ساز دیگر گرفت
|
|
نگه کن کنون تا بمانی شگفت
|
پراگند بر گرد کشور سوار
|
|
بدان تا مگر نامه شهریار
|
بیاید به نزدیک ایرانیان
|
|
ببندند پیکار وکین رامیان
|
برین نیز بگذشت یک روزگار
|
|
نخواندند کس نامه شهریار
|
ازان پس گرانمایگان را بخواند
|
|
بسی رازها پیش ایشان براند
|
چوهمدان گشسب ودبیر بزرگ
|
|
یلان سینه آن نامدار سترگ
|
چوبهرام گرد آن سیاوش نژاد
|
|
چوپیدا گشسب آن خردمند وراد
|
همی رای زد با چنین مهتران
|
|
که بودند شیران کنداوران
|
چنین گفت پس پهلوان سپاه
|
|
بدان لشکر تیزگم کرده راه
|
کهای نامداران گردن فراز
|
|
برای شما هرکسی را نیاز
|
ز ما مهتر آزرده شد بیگناه
|
|
چنین سربپیچید زآیین وراه
|
چه سازید ودرمان این کارچیست
|
|
نباید که برخسته باید گریست
|
هرآنکس که پوشید درد ازپزشک
|
|
زمژگان فروریخت خونین سرشک
|
زدانندگان گر بپوشیم راز
|
|
شود کارآسان بما بر دراز
|
کنون دردمندیم اندرجهان
|
|
بداننده گوییم یکسر نهان
|
برفتیم ز ایران چنین کینه خواه
|
|
بدین مایه لشکر بفرمان شاه
|
ازین بیش لشکر نبیند کسی
|
|
وگر چند ماند بگیتی بسی
|
چوپرمودهی گرد با ساوه شاه
|
|
اگر سوی ایران کشیدی سپاه
|
نیرزید ایران بیک مهره موم
|
|
وزان پس همیداشت آهنگ روم
|
بپرموده و ساوه شاه آن رسید
|
|
که کس درجهان آن شگفتی ندید
|
اگر چه فراوان کشیدیم رنج
|
|
نه شان پیل ماندیم زان پس نه گنج
|
بنوی یکی گنج بنهاد شاه
|
|
توانگر شد آشفته شد بر سپاه
|
کنون چارهی دام او چون کنیم
|
|
که آسان سر از بند بیرون کنیم
|
شهنشاه راکارهاساختست
|
|
وزین چاره بیرنج پرداختست
|
شما هریکی چارهی جان کنید
|
|
بدین خستگی تاچه درمان کنید
|
من از راز پردخته کردم دلم
|
|
زتیمارجان را همیبگسلم
|
پس پردهی نامور پهلوان
|
|
یکی خواهرش بود روشن روان
|
خردمند راگردیه نام بود
|
|
دلارام وانجام بهرام بود
|
چواز پرده گفت برادر شنید
|
|
برآشفت وز کین دلش بردمید
|
بران انجمن شد سری پرسخن
|
|
زبان پر ز گفتارهای کهن
|
برادر چو آواز خواهر شنید
|
|
زگفتار وپاسخ فرو آرمید
|
چنان هم زگفتار ایرانیان
|
|
بماندند یکسر زبیم زیان
|
چنین گفت پس گردیه با سپاه
|
|
کهای نامداران جوینده راه
|
زگفتار خامش چرا ماندید
|
|
چنین از جگر خون برافشاندید
|
ز ایران سرانید وجنگآوران
|
|
خردمند ودانا وافسونگران
|
چه بینید یکسر به کار اندرون
|
|
چه بازی نهید اندرین دشت خون
|
چنین گفت ایزد گشسب سوار
|
|
کهای ازگرانمایگان یادگار
|
زبانهای ماگر شود تیغ نیز
|
|
زدریای رای تو گیرد گریز
|
همه کارهای شما ایزدیست
|
|
زمردی و ز دانش و بخردیست
|
نباید که رای پلنگ آوریم
|
|
که با هرکسی رای جنگ آوریم
|
مجویید ازین پس کس ازمن سخن
|
|
کزین بارهام پاسخ آمد ببن
|
اگر جنگ سازید یاری کنیم
|
|
به پیش سواران سواری کنیم
|
چوخشنود باشد ز من پهلوان
|
|
برآنم که جاوید مانم جوان
|
چوبهرام بشنید گفتار اوی
|
|
میانجی همیدید کردار اوی
|
ازان پس یلان سینه را دید وگفت
|
|
که اکنون چه داری سخن درنهفت
|
یلان سینه گفت ای سپهدار گرد
|
|
هرآنکس که اوراه یزدان سپرد
|
چو پیروزی و فرهی یابد اوی
|
|
بسوی بدی هیچنشتابد اوی
|
که آن آفرین باز نفرین شود
|
|
وزو چرخ گردنده پرکین شود
|
چو یزدان تو را فرهی داد و بخت
|
|
همه لشکر گنج با تاج وتخت
|
ازو گر پذیری بافزون شود
|
|
دل از ناسپاسی پرازخون شود
|
ازان پس ببهرام بهرام گفت
|
|
کهای با خردیاروبا رای جفت
|
چه گویی کزین جستن تخت وگنج
|
|
بزرگیست فرجام گر درد ورنج
|
بخندید بهرام ازان داوری
|
|
ازان پس برانداخت انگشتری
|
بدو گفت چندانک این در هوا
|
|
بماند شود بندهای پادشا
|
بدو گفت کین را مپندار خرد
|
|
که دیهیم را خرد نتوان شمرد
|
چنین گفت زان پس بپیداگشسب
|
|
کهای تیغ زن شیر تا زنده اسب
|
چه بینی چه گویی بدین کار ما
|
|
بود گاه شاهی سزاوار ما
|
چنین گفت پیداگشسب سوار
|
|
کهای از یلان جهان یادگار
|
یکی موبدی داستان زد برین
|
|
که هرکس که دانا بد وپیش بین
|
اگر پادشاهی کند یک زمان
|
|
روانش بپرد سوی آسمان
|
به ازبنده بندن بسال دراز
|
|
به گنج جهاندار بردن نیاز
|
چنین گفت پس با دبیر بزرگ
|
|
که بگشای لب را تو ای پیرگرگ
|
دبیر بزرگ آن زمان لب ببست
|
|
بانبوه اندیشه اندر نشست
|
ازان پس چنین گفت بهرام را
|
|
که هرکس جویا بود کامرا
|
چودرخور بجوید بیابد همان
|
|
درازست ویازنده دست زمان
|
زچیزی که بخشش کند دادگر
|
|
چنان دان که کوشش بیاید ببر
|
بهمدان گشسب آن زمان گفت باز
|
|
کهای گشته اندر نشیب وفراز
|
سخن هرچگویی بروی کسان
|
|
شود باد وکردار او نارسان
|
بگو آنچ دانی به کار اندورن
|
|
زنیک وبد روزگار اندرون
|
چنین گفت همدان گشسب بلند
|
|
کهای نزد پرمایگان ارجمند
|
زناآمده بد بترسی همی
|
|
زدیهیم شاهان چه پرسی همی
|
بکن کار وکرده به یزدان سپار
|
|
بخرما چه یازی چوترسی زخار
|
تن آسان نگردد سرانجمن
|
|
همه بیم جان باشد ورنج تن
|
زگفتارشان خواهر پهلوان
|
|
همیبود پیچان وتیره روان
|
بران داوری هیچ نگشاد لب
|
|
زبرگشتن هور تا نیم شب
|
بدو گفت بهرام کای پاک تن
|
|
چه بینی به گفتار این انجمن
|
ورا گردیه هیچ پاسخ نداد
|
|
نه از رای آن مهتران بود شاد
|
چنین گفت اوبا دبیر بزرگ
|
|
کهای مرد بدساز چون پیرگرگ
|
گمانت چنینست کین تاج وتخت
|
|
سپاه بزرگی و پیروزبخت
|
ز گیتی کسی را نبد آرزوی
|
|
ازان نامداران آزاده خوی
|
مگر شاهی آسانتر از بندگیست
|
|
بدین دانش تو بباید گریست
|
بر آیین شاهان پیشین رویم
|
|
سخنهای آن برتو ران بشنویم
|
چنین داد پاسخ مر او را دبیر
|
|
که گر رای من نیستت جایگیر
|
هم آن گوی وآن کن که رای آیدت
|
|
بران رو که دل رهنمای آیدت
|
همان خواهرش نیز بهرام را
|
|
بگفت آن سواران خودکام را
|
نه نیکوست این دانش ورای تو
|
|
بکژی خرامد همی پای تو
|
بسی بد که بیکار بدتخت شاه
|
|
نکرد اندرو هیچکهتر نگاه
|
جهان را بمردی نگه داشتند
|
|
یکی چشم برتخت نگماشتند
|
هرآنکس که دانا بدو پاک مغز
|
|
زهرگونه اندیشهای راند نغز
|
بداند که شاهی به ازبندگیست
|
|
همان سرافرازی زافگندگیست
|
نبودند یازان بتخت کیان
|
|
همه بندگی را کمر برمیان
|
ببستند و زیشان بهی خواستند
|
|
همه دل بفرمانش آراستند
|
نه بیگانه زیبای افسر بود
|
|
سزای بزرگی بگوهر بود
|
زکاوس شاه اندرآیم نخست
|
|
کجا راه یزدان همیبازجست
|
که برآسمان اختران بشمرد
|
|
خم چرخ گردنده رابشکرد
|
به خواری و زاری بساری فتاد
|
|
از اندیشهی کژ وز بدنهاد
|
چوگودرز وچون رستم پهلوان
|
|
بکردند رنجه برین بر روان
|
ازان پس کجا شد بهاماوران
|
|
ببستند پایش ببند گران
|
کس آهنگ این تخت شاهی نکرد
|
|
جز از گرم و تیمار ایشان نخورد
|
چوگفتند با رستم ایرانیان
|
|
که هستی تو زیبای تخت کیان
|
یکی بانگ برزد برآنکس که گفت
|
|
که با دخمهی تنگ باشید جفت
|
که باشاه باشد کجا پهلوان
|
|
نشستند بیین وروشن روان
|
مرا تخت زر باید و بسته شاه
|
|
مباد این گمان ومباد این کلاه
|
گزین کرد زایران ده ودوهزار
|
|
جهانگیر وبرگستوانور سوار
|
رهانید ازبند کاوس را
|
|
همان گیو و گودرز وهم طوس را
|
همان شاه پیروز چون کشته شد
|
|
بایرانیان کار برگشته شد
|
دلاور شد از کار آن خوشنوار
|
|
برام بنشست برتخت ناز
|
چو فرزند قارن بشد سوفزای
|
|
که آورد گاه مهی بازجای
|
ز پیروزی او چو آمد نشان
|
|
ز ایران برفتند گردنکشان
|
که بروی بشاهی کنند آفرین
|
|
شود کهتری شهریار زمین
|
بایرانیان گفت کین ناسزاست
|
|
بزرگی وتاج ازپی پادشاست
|
قباد ارچه خردست گردد بزرگ
|
|
نیاریم دربیشهی شیرگرگ
|
چوخواهی که شاهی کنی بینژاد
|
|
همه دوده را داد خواهی بباد
|
قباد آن زمان چون بمردی رسید
|
|
سرسوفزای از درتاج دید
|
به گفتار بدگوهرانش بکشت
|
|
کجا بود درپادشاهیش پشت
|
وزان پس ببستند پای قباد
|
|
دلاور سواری گوی کی نژاد
|
بزرمهر دادش یکی پرهنر
|
|
که کین پدربازخواهد مگر
|
نگه کرد زرمهر کس راندید
|
|
که با تاج برتخت شاهی سزید
|
چوبرشاه افگند زرمهر مهر
|
|
بروآفرین خواند گردان سپهر
|
ازو بند برداشت تاکار خویش
|
|
بجوید کند تیز بازار خویش
|
کس ازبندگان تاج هرگز نجست
|
|
وگر چند بودی نژادش درست
|
زترکان یکی نامور ساوهشاه
|
|
بیامد که جوید نگین وکلاه
|
چنان خواست روشن جهان آفرین
|
|
که اونیست گردد به ایران زمین
|
تو را آرزو تخت شاهنشهی
|
|
چراکرد زان پس که بودی رهی
|
همی بر جهاند یلان سینه اسب
|
|
که تامن زبهرام پورگشسب
|
بنودرجهان شهریاری کنم
|
|
تن خویش را یادگاری کنم
|
خردمند شاهی چونوشین روان
|
|
بهرمز بدی روز پیری جوان
|
بزرگان کشور ورا یاورند
|
|
اگر یاورانند گر کهترند
|
به ایران سوارست سیصدهزار
|
|
همه پهلوان وهمه نامدار
|
همه یک بیک شاه را بندهاند
|
|
بفرمان و رایش سرافگندهاند
|
شهنشاه گیتی تو را برگزید
|
|
چنان کز ره نامداران سزید
|
نیاگانت را همچنین نام داد
|
|
بفرجام بر دشمنان کام داد
|
تو پاداش آن نیکویی بد کنی
|
|
چنان داد که بد باتن خودکنی
|
مکن آز را برخرد پادشا
|
|
که دانا نخواند تو را پارسا
|
اگر من زنم پند مردان دهم
|
|
ببسیار سال ازبرادر کهم
|
مده کارکرد نیاکان بباد
|
|
مبادا که پند من آیدت یاد
|
همه انجمن ماند زودرشگفت
|
|
سپهدار لب را بدندان گرفت
|
بدانست کو راست گوید همی
|
|
جز از راه نیکی نجوید همی
|
یلان سینه گفت ای گرانمایه زن
|
|
تو درانجمن رای شاهان مزن
|
که هرمز بدین چندگه بگذرد
|
|
زتخت مهی پهلوان برخورد
|
زهرمز چنین باشد اندر خبر
|
|
برادرت را شاه ایران شمر
|
بتاج کیی گر ننازد همی
|
|
چراخلعت از دوک سازد همی
|
سخن بس کن ازهرمز ترک زاد
|
|
که اندر زمانه مباد آن نژاد
|
گر از کیقباد اندرآری شمار
|
|
برین تخمهی بر سالیان صدهزار
|
که با تاج بودند برتخت زر
|
|
سرآمد کنون نام ایشان مبر
|
ز پرویز خسرو میندیش نیز
|
|
کزویاد کردن نیرزد بچیز
|
بدرگاه او هرک ویژهترند
|
|
برادرت راکهتر وچاکرند
|
چو بهرام گوید بران کهتران
|
|
ببندند پایش ببند گران
|
بدو گردیه گفت کای دیو ساز
|
|
همی دیوتان دام سازد براز
|
مکن برتن وجام ما برستم
|
|
که از تو ببینم همی باد و دم
|
پدر مرزبان بود مارا بری
|
|
تو افگندی این جستن تخت پی
|
چو بهرام را دل بجوش آوری
|
|
تبار مرا درخروش آوری
|
شود رنج این تخمهی ما بباد
|
|
به گفتار تو کهتر بدنژاد
|
کنون راهبر باش بهرام را
|
|
پرآشوب کن بزم و آرام را
|
بگفت این وگریان سوی خانه شد
|
|
به دل با برادر چو بیگانه شد
|
همیگفت هرکس که این پاک زن
|
|
سخن گوی و روشن دل و رای زن
|
تو گویی که گفتارش از دفترست
|
|
بدانش ز جا ماسب نامی ترست
|
چو بهرام را آن نیامد پسند
|
|
همیبود ز آواز خواهر نژند
|
دل تیره اندیشهی دیریاب
|
|
همی تخت شاهی نمودش بخواب
|
چنین گفت پس کین سرای سپنج
|
|
نیابند جویندگان جز به رنج
|
بفرمود تا خوان بیاراستند
|
|
می و رود و رامشگران خواستند
|
برامشگری گفت کامروز رود
|
|
بیارای با پهلوانی سرود
|
نخوانیم جز نامهی هفتخوان
|
|
برین میگساریم لختی بخوان
|
که چون شد برویین دز اسفندیار
|
|
چه بازی نمود اندران روزگار
|
بخوردند بر یاد او چند می
|
|
که آباد بادا برو بوم ری
|
کزان بوم خیزد سپهبد چوتو
|
|
فزون آفریناد ایزد چو تو
|
پراگنده گشتند چون تیره شد
|
|
سرمیگساران ز میخیره شد
|
چو برزد سنان آفتاب بلند
|
|
شب تیره گشت از درفشش نژند
|
سپهدار بهرام گرد سترگ
|
|
بفرمود تا شد دبیر بزرگ
|
بخاقان یکی نامه ار تنگ وار
|
|
نبشتند پربوی ورنگ ونگار
|
بپوزش کنان گفت هستم بدرد
|
|
دلی پرپشیمانی و باد سرد
|
ازین پس من آن بوم و مرز تو را
|
|
نگه دارم از بهر ارز تو را
|
اگر بر جهان پاک مهتر شوم
|
|
تو را همچو کهتر برادر شوم
|
توباید که دل را بشویی زکین
|
|
نداری جدا بوم ایران ز چین
|
چوپردخته شد زین دگر ساز کرد
|
|
درگنج گرد آمده باز کرد
|
سپه را درم داد واسب ورهی
|
|
نهانی همیجست جای مهی
|
زلشکر یکی پهلوان برگزید
|
|
که سالار بوم خراسان سزید
|
پراندیشه از بلخ شد سوی ری
|
|
بخرداد فرخنده درماه دی
|
همیکرد اندیشه دربیش وکم
|
|
بفرمود پس تا سرای درم
|
بسازند وآرایشی نو کنند
|
|
درم مهر برنام خسرو کنند
|
ز بازارگان آنک بد پاک مغز
|
|
سخنگوی و اندرخور کار نغز
|
به مهر آن درمها ببدره درون
|
|
بفرمود بردن سوی طیسفون
|
بیارید پرمایه دیبای روم
|
|
که پیکر بریشم بد و زرش بوم
|
بخرید تا آن درم نزدشاه
|
|
برند وکند مهر او را نگاه
|
فرستادهای خواند با شرم و هوش
|
|
دلاور بسان خجسته سروش
|
یکی نامه بنوشت با باد و دم
|
|
سخن گتف هرگونه ازبیش و کم
|
ز پرموده و لشکر ساوه شاه
|
|
ز رزمی کجا کرده بد با سپاه
|
وزان خلعتی کمد او را ز شاه
|
|
ز مقناع وز دوکدان سیاه
|
چنین گفت زان پس که هرگز بخواب
|
|
نبینم رخ شاه با جاه و آب
|
هرآنگه که خسرو نشیند بتخت
|
|
پسرت آن گرانمایهی نیکبخت
|
بفرمان او کوه هامون کنم
|
|
بیابان زدشمن چو جیحون کنم
|
همیخواست تا بردرشهریار
|
|
سرآرد مگر بیگنه روزگار
|
همییادکرد این به نامه درون
|
|
فرستاده آمد سوی طیسفون
|
ببازارگان گفت مهر درم
|
|
چو هرمزد بیند بپیچد زغم
|
چو خسرو نباشد ورا یاروپشت
|
|
ببیند ز من روزگار درشت
|
چو آزرمها بر زمین برزنم
|
|
همی بیخ ساسان زبن برکنم
|
نه آن تخمهی را کرد یزدان زمین
|
|
گه آمد برخیزد آن آفرین
|
بیامد فرستادهی نیک پی
|
|
ببغداد با نامداران ری
|
چونامه به نزدیک هرمز رسید
|
|
رخش گشت زان نامه چون شنبلید
|
پس آگاهی آمد ز مهر درم
|
|
یکایک بران غم بیفزود غم
|
بپیچید و شد بر پسر بدگمان
|
|
بگفت این به آیین گشسب آن زمان
|
که خسرو بمردی بجایی رسید
|
|
که از ما همی سر بخواهد کشید
|
درم را همی مهر سازد بنیز
|
|
سبک داشتن بیشتر زین چه چیز
|
به پاسخ چنین گفت آیین گشسب
|
|
که بیتو مبیناد میدان و اسب
|
بدو گفت هرمز که درناگهان
|
|
مر این شوخ را گم کنم ازجهان
|
نهانی یکی مرد راخواندند
|
|
شب تیره با شاه بنشاندند
|
بدو گفت هرمزد فرمان گزین
|
|
ز خسرو بپرداز روی زمین
|
چنین داد پاسخ که ایدون کنم
|
|
به افسون ز دل مهر بیرون کنم
|
کنون زهر فرماید از گنج شاه
|
|
چو او مست گردد شبان سیاه
|
کنم زهر با میبجام اندرون
|
|
ازان به کجا دست یازم به خون
|
ازین ساختن حاجب آگاه شد
|
|
برو خواب وآرام کوتاه شد
|
بیامد دوان پیش خسرو بگفت
|
|
همه رازها برگشاد ازنهفت
|
چوبشنید خسروکه شاه جهان
|
|
همیکشتن او سگالد نهان
|
شب تیره از طیسفون درکشید
|
|
توگفتی که گشت از جهان ناپدید
|
نداد آن سر پر بها رایگان
|
|
همیتاخت تا آذر ابادگان
|
چو آگاهی آمد بهرمهتری
|
|
که بد مرزبان و سرکشوری
|
که خسرو بیازرد از شهریار
|
|
برفتست با خوار مایه سوار
|
بپرسش گرفتند گردنکشان
|
|
بجایی که بود از گرامی نشان
|
چو بادان پیروز و چون شیر زیل
|
|
که با داد بودند و با زور پیل
|
چو شیران و وستوی یزدان پرست
|
|
ز عمان چو خنجست و چون پیل مست
|
ز کرمان چو بیورد گرد و سوار
|
|
ز شیران چون سام اسفندیار
|
یکایک بخسرو نهادند روی
|
|
سپاه و سپهبد همه شاهجوی
|
همیگفت هرکس که ای پور شاه
|
|
تو را زیبد این تاج و تخت وکلاه
|
از ایران و از دشت نیزه وران
|
|
ز خنجر گزاران و جنگی سران
|
نگر تا نداری هراس از گزند
|
|
بزی شاد و آرام و دل ارجمند
|
زمانی بنخچیر تازیم اسب
|
|
زمانی نوان پیش آذر کشسب
|
برسم نیاکان نیایش کنیم
|
|
روان را به یزدان نمایش کنیم
|
گراز شهر ایران چو سیصد هزار
|
|
گزند تو را بر نشیند سوار
|
همه پیش تو تن بکشتن دهیم
|
|
سپاسی بران کشتگان برنهیم
|
بدیشان چنین گفت خسرو که من
|
|
پرازبیمم از شاه و آن انجمن
|
اگرپیش آذر گشسب این سران
|
|
بیایند و سوگندهای گران
|
خورند و مرا یکسر ایمن کنند
|
|
که پیمان من زان سپس نشکنند
|
بباشم بدین مرز با ایمنی
|
|
نترسم ز پیکار آهرمنی
|
یلان چون شنیدند گفتار اوی
|
|
همه سوی آذر نهادند روی
|
بخوردند سوگند زان سان که خواست
|
|
که مهرتو با دیده داریم راست
|
چوایمن شد از نامداران نهان
|
|
ز هر سو برافگند کارآگهان
|
بفرمان خسرو سواران دلیر
|
|
بدرگاه رفتند برسان شیر
|
که تا از گریزش چه گوید پدر
|
|
مگر چارهی نو بسازد دگر
|
چوبشنید هرمز که خسرو برفت
|
|
هم اندر زمان کس فرستاد تفت
|
چوگستهم و بندوی را کرد بند
|
|
به زندان فرستاد ناسودمند
|
کجا هردو خالان خسرو بدند
|
|
بمردانگی در جهان نو بدند
|
جزین هرک بودند خویشان اوی
|
|
به زندان کشیدند با گفت وگوی
|
به آیین گشسب آن زمان شاه گفت
|
|
که از رای دوریم و با باد جفت
|
چو او شد چه سازیم بهرام را
|
|
چنان بندهی خرد و بدکام را
|
شد آیین گشسب اندران چاره جوی
|
|
که آن کار را چون دهد رنگ وبوی
|
بدو گفت کای شاه گردن فراز
|
|
سخنهای بهرام چون شد دراز
|
همه خون من جوید اندر نهان
|
|
نخستین زمن گشت خسته روان
|
مرا نزد او پای کرده ببند
|
|
فرستی مگر باشدت سودمند
|
بدو گفت شاه این نه کارمنست
|
|
که این رای بدگوهر آهرمنست
|
سپاهی فرستم تو سالار باش
|
|
برزم اندرون دست بردار باش
|
نخستین فرستیش یک رهنمون
|
|
بدان تا چه بینی به سرش اندرون
|
اگر مهتری جوید و تاج و تخت
|
|
بپیچد بفرجام ازو روی بخت
|
وگر همچنین نیز کهتر بود
|
|
بفرجامش آرام بهتر بود
|
ز گیتی یکی بهره او را دهم
|
|
کلاه یلانش به سر برنهم
|
مرا یکسر از کارش آگاه کن
|
|
درنگی مکن کارکوتاه کن
|
همیساخت آیین گشسب این سخن
|
|
کجا شاه فرزانه افگند بن
|
یکی مرد بد بسته از شهر اوی
|
|
به زندان شاه اندرون چاره جوی
|
چوبشنید کیین گشسب سوار
|
|
همیرفت خواهد سوی کارزار
|
کسی را ززندان به نزدیک اوی
|
|
فرستاد کای مهتر نامجوی
|
زشهرت یکی مرد زندانیم
|
|
نگویم همانا که خود دانیم
|
مرا گر بخواهی توازشهریار
|
|
دوان با توآیم برین کارزار
|
به پیش تو جان رابکوشم به جنگ
|
|
چو یابم رهایی ز زندان تنگ
|
فرستاد آیین گشسب آن زمان
|
|
کسی را بر شاه گیتی دمان
|
که همشهری من ببند اندرست
|
|
به زندان ببیم و گزند اندرست
|
بمن بخشد او را جهاندار شاه
|
|
بدان تاکنون با من آید به راه
|
بدو گفت شاه آن بد نابکار
|
|
به پیش تو درکی کند کارزار
|
یکی مرد خونریز و بیکار و دزد
|
|
بخواهی ز من چشم داری بمزد
|
ولیکن کنون زین سخن چاره نیست
|
|
اگر زو بتر نیز پتیاره نیست
|
بدو داد مرد بد آمیز را
|
|
چنان بدکنش دیو خونریز را
|
بیاورد آیین گشسب آن سپاه
|
|
همیراند چون باد لشکر به راه
|
بدین گونه تا شهر همدان رسید
|
|
بجایی که لشکر فرود آورید
|
بپرسید تا زان گرانمایه شهر
|
|
کسی دارد از اختر و فال بهر
|
بدو گفت هر کس که اخترشناس
|
|
بنزد تو آید پذیرد سپاس
|
یکی پیرزن مایه دار ایدرست
|
|
که گویی مگر دیدهی اخترست
|
سخن هرچ گوید نیاید جز آن
|
|
بگوید بتموز رنگ خزان
|
چوبشنید گفتارش آیین گشسب
|
|
هم اندر زمان کس فرستاد و اسب
|
چوآمد بپرسیدش ازکارشاه
|
|
وزان کو بیاورد لشکر به راه
|
بدو گفت ازین پس تو درگوش من
|
|
یکی لب بجنبان که تا هوش من
|
ببستر برآید زتیره تنم
|
|
وگر خسته ازخنجر دشمنم
|
همیگفت با پیرزن راز خویش
|
|
نهان کرده ازهرکس آواز خویش
|
میان اندران مرد کو را زشاه
|
|
رهانید و با او بیامد به راه
|
به پیش زن فالگو برگذشت
|
|
بمهتر نگه کرد واندر گذشت
|
بدو پیرزن گفت کین مرد کیست
|
|
که از زخم او برتو باید گریست
|
پسندیده هوش تو بردست اوست
|
|
که مه مغز بادش بتن در مه پوست
|
چوبشنید آیین گشسب این سخن
|
|
بیاد آمدش گفت و گوی کهن
|
که از گفت اخترشناسان شنید
|
|
همیکرد برخویشتن ناپدید
|
که هوش تو بر دست همسایهای
|
|
یکی دزد و بیکار و بیمایه ای
|
برآید به راه دراز اندرون
|
|
تو زاری کنی او بریزدت خون
|
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
|
|
که این را کجا خواستستم به راه
|
نبایست کردن ز زندان رها
|
|
که این بتر از تخمهی اژدها
|
همیگفت شاه این سخن با رهی
|
|
رهی را نبد فر شاهنشهی
|
چوآید بفرمای تا درزمان
|
|
ببرد بخنجر سرش بدگمان
|
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
|
|
چو شد خشک همسایه را خواند پیش
|
فراوانش بستود و بخشید چیز
|
|
بسی برمنش آفرین کرد نیز
|
بدو گفت کین نامه اندر نهان
|
|
ببرزود نزدیک شاه جهان
|
چوپاسخ کند زود نزد من آر
|
|
نگر تا نباشی بر شهریار
|
ازو بستد آن نامه مرد جوان
|
|
زرفتن پر اندیشه بودش روان
|
همیگفت زندان و بندگران
|
|
کشیدم بدم ناچمان و چران
|
رهانید یزدان ازان سختیم
|
|
ازان گرم و تیمار و بدبختیم
|
کنون باز گردم سوی طیسفون
|
|
بجوش آمد اندر تنم مغز وخون
|
زمانی همی بد بره بر نژند
|
|
پس از نامه شاه بگشاد بند
|
چوآن نامهی پهلوان را بخواند
|
|
زکار جهان در شگفتی بماند
|
که این مرد همسایه جانم بخواست
|
|
همیگفت کین مهتری را سزاست
|
به خونم کنون گر شتاب آمدش
|
|
مگر یاد زین بد بخواب آمدش
|
ببیند کنون رای خون ریختن
|
|
بیاساید از رنج و آویختن
|
پراندیشه دل زره بازگشت
|
|
چنان بد که با باد انباز گشت
|
چو نزدیک آن نامور شد ز راه
|
|
کسی را ندید اندران بارگاه
|
نشسته بخیمه درآیین گشسب
|
|
نه کهتر نه یاور نه شمشیر واسب
|
دلش پرز اندیشه شهریار
|
|
نگر تا چه پیش آردش روزگار
|
چو همسایه آمد بخیمه درون
|
|
بدانست کو دست یازد به خون
|
بشمشیرزد دست خونخوار مرد
|
|
جهانجوی چندی برو لابه کرد
|
بدو گفت کای مرد گم کرده راه
|
|
نه من خواستم رفته جانت ز شاه
|
چنین داد پاسخ که گرخواستی
|
|
چه کردم که بدکردن آراستی
|
بزد گردن مهتر نامدار
|
|
سرآمد بدو بزم و هم کارزار
|
زخیمه بیاورد بیرون سرش
|
|
که آگه نبد زان سخن لشکرش
|
مبادا که تنها بود نامجوی
|
|
بویژه که دارد سوی جنگ روی
|
چو از خون آن کشته بدنام شد
|
|
همیتاخت تا پیش بهرام شد
|
بدو گفت اینک سردشمنت
|
|
کجا بد سگالیده بد برتنت
|
که با لشکر آمد همی پیش تو
|
|
نبد آگه از رای کم بیش تو
|
بپرسید بهرام کین مرد کیست
|
|
بدین سربگیتی که خواهد گریست
|
بدو گفت آیین گشسب سوار
|
|
که آمد به جنگ از در شهریار
|
بدو گفت بهرام کین پارسا
|
|
بدان رفته بود از در پادشا
|
که با شاه ما را دهد آشتی
|
|
بخواب اندرون سرش برداشتی
|
تو باد افره یابی اکنون زمن
|
|
که بر تو بگریند زار انجمن
|
بفرمود داری زدن بر درش
|
|
نظاره بران لشکر و کشورش
|
نگون بخت را زنده بردار کرد
|
|
دل مرد بدکار بیدار کرد
|
سواران که آیین گشسب سوار
|
|
بیاورده بود از در شهریار
|
چوکار سپهبد بفرجام شد
|
|
زلشکر بسی پیش بهرام شد
|
بسی نیز نزدیک خسرو شدند
|
|
بمردانگی در جهان نو شدند
|
چنان شد که از بی شبانی رمه
|
|
پراگنده گردد به روز دمه
|
چوآگاهی آمد بر شهریار
|
|
ز آیین گشسب آنک بد نامدار
|
ز تنگی دربار دادن ببست
|
|
ندیدش کسی نیز بامی بدست
|
برآمد ز آرام وز خورد و خواب
|
|
همیبود با دیدگان پر آب
|
بدربر سخن رفت چندی ز شاه
|
|
که پرده فروهشت از بارگاه
|
یکی گفت بهرام شد جنگجوی
|
|
بتخت بزرگی نهادست روی
|
دگر گفت خسرو ز آزار شاه
|
|
همی سوی ایران گذارد سپاه
|
بماندند زان کار گردان شگفت
|
|
همی هرکسی رای دیگر گرفت
|
چو در طیسفون برشد این گفتگوی
|
|
ازان پادشاهی بشد رنگ وبوی
|
سربندگان پرشد از درد و کین
|
|
گزیدند نفرینش بر آفرین
|
سپاه اندکی بد بدرگاه بر
|
|
جهان تنگ شد بر دل شاه بر
|
ببند وی و گستهم شد آگهی
|
|
که تیره شد آن فر شاهنشهی
|
همه بستگان بند برداشتند
|
|
یکی را بران کار بگماشتند
|
کزان آگهی بازجوید که چیست
|
|
ز جنگ آوران بر در شاه کیست
|
ز کار زمانه چو آگه شدند
|
|
ز فرمان بگشتند و بیره شدند
|
شکستند زندان و برشد خروش
|
|
بران سان که هامون برآید بجوش
|
بشهر اندرون هرک به دلشکری
|
|
بماندند بیچاره زان داوری
|
همیرفت گستهم و بندوی پیش
|
|
زره دار با لشکر و ساز خویش
|
یکایک ز دیده بشستند شرم
|
|
سواران بدرگاه رفتند گرم
|
ز بازار پیش سپاه آمدند
|
|
دلاور بدرگاه شاه آمدند
|
که گر گشت خواهید با مایکی
|
|
مجویید آزرم شاه اندکی
|
که هرمز بگشتست از رای وراه
|
|
ازین پس مر اورا مخوانید شاه
|
بباد افره او بیازید دست
|
|
برو بر کنید آب ایران کبست
|
شما را بویم اندرین پیشرو
|
|
نشانیم برگاه اوشاه نو
|
وگر هیچ پستی کنید اندرین
|
|
شما را سپاریم ایران زمین
|
یکی گوشهای بس کنیم ازجهان
|
|
بیک سو خرامیم باهمرهان
|
بگفتار گستهم یکسر سپاه
|
|
گرفتند نفرین برام شاه
|
که هرگز مبادا چنین تاجور
|
|
کجا دست یازد به خون پسر
|
به گفتار چون شوخ شد لشکرش
|
|
هم آنگه زدند آتش اندر درش
|
شدند اندرایوان شاهنشهی
|
|
به نزدیک آن تخت بافرهی
|
چوتاج از سرشاه برداشتند
|
|
ز تختش نگونسار برگاشتند
|
نهادند پس داغ بر چشم شاه
|
|
شد آنگاه آن شمع رخشان سیاه
|
ورا همچنان زنده بگذاشتند
|
|
زگنج آنچ بد پاک برداشتند
|
چنینست کردار چرخ بلند
|
|
دل اندر سرای سپنجی مبند
|
گهی گنج بینیم ازوگاه رنج
|
|
براید بما بر سرای سپنج
|
اگر صد بود سال اگر صدهزار
|
|
گذشت آن سخن کید اندر شمار
|
کسی کو خریدار نیکوشود
|
|
نگوید سخن تا بدی نشنود
|