سفر اشک

اشک طرف دیده را گردید و رفت اوفتاد آهسته و غلتید و رفت
بر سپهر تیره‌ی هستی دمی چون ستاره روشنی بخشید و رفت
گر چه دریای وجودش جای بود عاقبت یکقطره خون نوشید و رفت
گشت اندر چشمه‌ی خون ناپدید قیمت هر قطره را سنجید و رفت
من چو از جور فلک بگریستم بر من و بر گریه‌ام خندید و رفت
رنجشی ما را نبود اندر میان کس نمیداند چرا رنجید و رفت
تا دل از اندوه، گرد آلود گشت دامن پاکیزه را بر چید و رفت
موج و سیل و فتنه و آشوب خاست بحر، طوفانی شد و ترسید و رفت
همچو شبنم، در گلستان وجود بر گل رخساره‌ای تابید و رفت
مدتی در خانه‌ی دل کرد جای مخزن اسرار جان را دید و رفت
رمزهای زندگانی را نوشت دفتر و طومار خود پیچید و رفت
شد چو از پیچ و خم ره، با خبر مقصد تحقیق را پرسید و رفت
جلوه و رونق گرفت از قلب و چشم میوه‌ای از هر درختی چید و رفت
عقل دوراندیش، با دل هر چه گفت گوش داد و جمله را بشنید و رفت
تلخی و شیرینی هستی چشید از حوادث با خبر گردید و رفت
قاصد معشوق بود از کوی عشق چهره‌ی عشاق را بوسید و رفت
اوفتاد اندر ترازوی قضا کاش میگفتند چند ارزید و رفت