منوچهر را سال شد بر دو شست
|
|
ز گیتی همی بار رفتن ببست
|
ستارهشناسان بر او شدند
|
|
همی ز آسمان داستانها زدند
|
ندیدند روزش کشیدن دراز
|
|
ز گیتی همی گشت بایست باز
|
بدادند زان روز تلخ آگهی
|
|
که شد تیره آن تخت شاهنشهی
|
گه رفتن آمد به دیگر سرای
|
|
مگر نزد یزدان به آیدت جای
|
نگر تا چه باید کنون ساختن
|
|
نباید که مرگ آورد تاختن
|
سخن چون ز داننده بشنید شاه
|
|
به رسم دگرگون بیاراست گاه
|
همه موبدان و ردان را بخواند
|
|
همه راز دل پیش ایشان براند
|
بفرمود تا نوذر آمدش پیش
|
|
ورا پندها داد ز اندازه بیش
|
که این تخت شاهی فسونست و باد
|
|
برو جاودان دل نباید نهاد
|
مرا بر صد و بیست شد سالیان
|
|
به رنج و به سختی ببستم میان
|
بسی شادی و کام دل راندم
|
|
به رزم اندرون دشمنان ماندم
|
به فر فریدون ببستم میان
|
|
به پندش مرا سود شد هر زیان
|
بجستم ز سلم و ز تور سترگ
|
|
همان کین ایرج نیای بزرگ
|
جهان ویژه کردم ز پتیارهها
|
|
بس شهر کردم بس بارهها
|
چنانم که گویی ندیدم جهان
|
|
شمار گذشته شد اندر نهان
|
نیرزد همی زندگانیش مرگ
|
|
درختی که زهر آورد بار و برگ
|
ازان پس که بردم بسی درد و رنج
|
|
سپردم ترا تخت شاهی و گنج
|
چنان چون فریدون مرا داده بود
|
|
ترا دادم این تاج شاه آزمود
|
چنان دان که خوردی و بر تو گذشت
|
|
به خوشتر زمان بازم بایدت گشت
|