آن روز که جانم ره کیوان گیرد | اجزای تنم خاک پریشان گیرد | |
بر خاک بانگشت تو بنویس که خیز | تا برجهم از خاک و تنم جان گیرد |
□
آن روز که چشم تو ز من برگردد | وز بهر تو کشتنم میسر گردد | |
در غصهی آنم که چه خواهم عذرت | گر چشم تو در ماتم من تر گردد |
□
آن روز که روز ابر و باران باشد | شرط است که جمعیت یاران باشد | |
زانروی که روییار را تازه کند | چون مجمع گل که در بهاران باشد |
□
آن روز که عشق با دلم بستیزد | جان پای برهنه از میان بگریزد | |
دیوانه کسی که عاقلم پندارد | عاقل مردی که او ز من پرهیزد |
□
آن روز که کار وصل را ساز آید | وین مرغ از این قفس بپرواز آید | |
از شه چو صفیر ارجعی باز شود | پروازکنان به دست شه بازآید |
□
آن روز که مهرگان گردون زدهاند | مهر زر عاشقان دگرگون زدهاند | |
واقف نشوی به عقل کان چون زدهاند | کاین زر ز سرای عقل بیرون زدهاند |
□
آن سر که بود بیخبر از وی خسبد | آنکس که خبر یافت از او کی خسبد | |
میگوید عشق در دو گوشم همه شب | ای وای بر آن کسی که بیوی خسبد |
□
آن طرفه جماعتی که جانشان بکشد | وین نادره آب حیوانشان بکشد | |
گر فاش کنند مردمانشان بکشند | ور عشق نهان کنند آنان بکشند |
□
آن عشق که برق و بوش تا فرق رسید | مالم همه خورد و کار با دلق رسید | |
آبی که از آن دامن خود میچیدم | اکنون جوشیده است و تا حلق رسید |
□
آن کان نبات و تنگ شکر نامد | وان آب حیات بحر گوهر نامد | |
گفتم بروم به عشوه دمها دهمش | چون راست بدیدمش دمم برنامد |