با شیر رو به شانگی آوردمان دیوانگی
|
|
افزودمان بیگانگی با هر بت یکدانگی
|
از بادهی شبهای تو و ز مستی لبهای تو
|
|
وز لطف غبغبهای تو آخر کجا فرزانگی؟!
|
ای رستم دستان نر باشی مخنثتر ز غر
|
|
با این لب همچون شکر گر ماندت مردانگی
|
آه از نغولیهای تو، آه از ملولیهای تو
|
|
آه از فضولیهای تو، یکسان شو از صد شانگی
|
با لعل همچون شکرش، وز تابش سیمین برش
|
|
صد سنگ بادا بر سرش گر در کند دو دانگی
|
جان را ز تو بیچارگی، بیچارگی یکبارگی
|
|
ویرانی و آوارگی، صد خانه و صد خانگی
|
ای صاف همچون جام جم، پیشت تمامیهاست کم
|
|
چون چنگ گشتم من به خم، اندر غم خوش بانگی
|
مخدوم شمسالدین شهم، هم آفتاب و هم مهم
|
|
بر خاک او سر مینهم، هم سر بود زان متهم
|
ای فتنهی انگیخته، صد جان به هم آمیخته
|
|
ای خون ترکان ریخته، با لولیان بگریخته
|
در سایهی آن لطف تو، آخر گشایم قلف تو
|
|
در سر نشسته الف تو، زان طرهی آویخته
|
از چشم بردی خوابها، زین غرقهی گردابها
|
|
زان طرهی پر تابها، مشکی به عنبر بیخته
|
ای رفته در خون رهی، تورشک خورشید و مهی
|
|
با این همه شاهنشهی، با خاکیان آمیخته
|
از برق آن رخسار تو، وز شعلهی انوار تو
|
|
وز حلم موسیوار تو، از بحر گرد انگیخته
|
ای شمع افلاک و زمین، ای مفخر روحالامین
|
|
عشقت نشسته در کمین، خون هزاران ریخته
|
جان در پی تو میدود وندر جهانت میجود
|
|
صد گنج آخر کی شود؟ در کاغذی درپیخته
|
مخدوم شمسالدین! مرا کشتی درین یک ماجرا
|
|
این عفو بسته شد چرا؟ ای خسرو هر دو سرا
|