مهمان آمدن در آن مسجد

تا یکی مهمان در آمد وقت شب کو شنیده بود آن صیت عجب
از برای آزمون می‌آزمود زانک بس مردانه و جان سیر بود
گفت کم گیرم سر و اشکمبه‌ای رفته گیر از گنج جان یک حبه‌ای
صورت تن گو برو من کیستم نقش کم ناید چو من باقیستم
چون نفخت بودم از لطف خدا نفخ حق باشم ز نای تن جدا
تا نیفتد بانگ نفخش این طرف تا رهد آن گوهر از تنگین صدف
چون تمنوا موت گفت ای صادقین صادقم جان را برافشانم برین