بیا ساقی از خود رهائیم ده | ز رخشنده می روشنائیم ده | |
میی کو ز محنت رهائی دهد | به آزردگان مومیائی دهد |
□
سخن سنجی آمد ترازو به دست | درست زر اندود را میشکست | |
تصرف در آن سکه بگذاشتم | کزان سیم در زر خبر داشتم | |
گر انگشت من حرفگیری کند | ندانم کسی کو دبیری کند | |
ولی تا قوی دست شد پشت من | نشد حرف گیر کس انگشت من | |
نبینم به بدخواهی اندر کسی | که من نیز بدخواه دارم بسی | |
ره من همه زهر نوشیدنست | هنر جستم و عیب پوشیدنست | |
بدان ره که خود را نمودم نخست | قدم داشتم تابه آخر درست | |
دباغت چنان دادم این چرم را | که برتابد آسیب و آزرم را | |
چنان خواهم از پاک پروردگار | کزین ره نگردم سرانجام کار |
□
گزارای نقش گزارش پذیر | که نقش از گزارش ندارد گزیر | |
چنین نقش بندد که چون شاه روم | به ملک جهان نقش برزد به موم | |
ولایت ز عدلش پر آوازه گشت | بدو تاج و تخت پدر تازه گشت | |
همان رسمها کز پدر دیده بود | نمود آنچه رایش پسندیده بود | |
همان عهد دیرینه برجای داشت | علمهای پیشینه بر پای داشت | |
به دارا همان گنج زر میسپرد | بران عهد پیشینه پی میفشرد | |
ز فرمانبران ملک فیلقوس | نشد کس در آن شغل با وی شموش | |
که بود از پدر دوست انگیزتر | به دشمن کشی تیغ او تیزتر | |
چنان شد که با زور بازوی او | نچربید کس در ترازوی او |