آمدن سلیم عامری خال مجنون به دیدن او

صراف سخن به لفظ چون زر در رشته چنین کشید گوهر
گز نقد کنان حال مجنون پیری سره بود خال مجنون
صاحب هنری حلال‌زاده هم خاسته و هم اوفتاده
در نام سلیم عامری بود در چاره‌گری چو سامری بود
آن بر همه ریش مرهم او بودی همه ساله در غم او
هر ماه ز جامه و طعامش بردی همه آلتی تمامش
یک روز نشست بر نجیبی شد در طلب چنان غریبی
می‌تاخت نجیب دشت بر دشت دیوانه چو دیو باد می‌گشت
تا یافت ورا به کنج کوهی آزاد ز بند هر گروهی
بر وحشت خلق راه بسته وحشی دو سه گرد او نشسته
دادش چو مسافران رنجور از بیم دادن سلامی از دور
مجنون ز شنیدن سلامش پرسید نشان و جست نامش
گفتا که منم سلیم عامر سرکوب زمانه مقامر
خال تو ولی ز روی تو فرد روی تو به خال نیست در خورد
تو خود همه چهره خال گشتی یعنی حبشی مثال گشتی
مجنون چو شناخت پیش خواندش هم زانوی خویشتن نشاندش
جستن خبری ز هر نشانی وآسود به صحبتش زمانی
چون یافت سلیمش آنچنان عور بی گور و کفن میان آن گور
آن جامه تن که داشت دربار آورد و نمود عذر بسیار
کاین جامه حلالیست در پوش با من به حلال زادگی کوش