شنیدم که مستی ز تاب نبید
|
|
به مقصورهی مسجدی در دوید
|
بنالید بر آستان کرم
|
|
که یارب به فردوس اعلی برم
|
موذن گریبان گرفتش که هین
|
|
سگ و مسجد! ای فارغ از عقل و دین
|
چه شایسته کردی که خواهی بهشت؟
|
|
نمیزیبدت ناز با روی زشت
|
بگفت این سخن پیر و بگریست مست
|
|
که مستم بدار از من ای خواجه دست
|
عجب داری از لطف پروردگار
|
|
که باشد گنهکاری امیدوار؟
|
تو را مینگویم که عذرم پذیر
|
|
در توبه بازست و حق دستگیر
|
همی شرم دارم ز لطف کریم
|
|
که خوانم گنه پیش عفوش عظیم
|
کسی را که پیری درآرد ز پای
|
|
چو دستش نگیری نخیزد ز جای
|
من آنم ز پای اندر افتاده پیر
|
|
خدایا به فضل توام دست گیر
|
نگویم بزرگی و جاهم ببخش
|
|
فروماندگی و گناهم ببخش
|
اگر یاری اندک زلل داندم
|
|
به نابخردی شهره گرداندم
|
تو بینا و ما خائف از یکدگر
|
|
که تو پرده پوشی و ما پرده در
|
برآورده مردم ز بیرون خروش
|
|
تو با بنده در پرده و پرده پوش
|
به نادانی ار بندگان سرکشند
|
|
خداوندگاران قلم در کشند
|
اگر جرم بخشی به مقدار جود
|
|
نماند گنهکاری اندر وجود
|
وگر خشم گیری به قدر گناه
|
|
به دوزخ فرست و ترازو مخواه
|
گرم دست گیری به جایی رسم
|
|
وگر بفگنی بر نگیرد کسم
|
که زور آورد گر تو یاری دهی؟
|
|
که گیرد چو تو رستگاری دهی؟
|
دو خواهند بودن به محشر فریق
|
|
ندانم کدامان دهندم طریق
|
عجب گر بود راهم از دست راست
|
|
که از دست من جز کژی برنخاست
|
دلم میدهد وقت وقت این امید
|
|
که حق شرم دارد ز موی سفید
|
عجب دارم ار شرم دارد ز من
|
|
که شرمم نمیآید از خویشتن
|
نه یوسف که چندان بلا دید و بند
|
|
چو حکمش روان گشت و قدرش بلند
|
گنه عفو کرد آل یعقوب را؟
|
|
که معنی بود صورت خوب را
|
به کردار بدشان مقید نکرد
|
|
بضاعات مزجاتشان رد نکرد
|
ز لطفت همین چشم داریم نیز
|
|
بر این بیبضاعت ببخش ای عزیز
|
کس از من سیه نامه تر دیده نیست
|
|
که هیچم فعال پسندیده نیست
|
جز این کاعتمادم به یاری تست
|
|
امیدم به آمرزگاری تست
|
بضاعت نیاوردم الا امید
|
|
خدایا ز عفوم مکن ناامید
|