هر ساعتم اندرون بجوشد خون را | واگاهی نیست مردم بیرون را | |
الا مگر آنکه روی لیلی دیدست | داند که چه درد میکشد مجنون را؟ |
□
عشاق به درگهت اسیرند بیا | بدخویی تو بر تو نگیرند بیا | |
هرجور و جفا که کردهای معذوری | زان پیش که عذرت نپذیرند بیا |
□
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب | صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب | |
مانند تو آدمی در آباد و خراب | باشد که در آیینه توان دید و در آب |
□
چون دل ز هوای دوست نتوان پرداخت | درمانش تحملست و سر پیش انداخت | |
یا ترک گل لعل همی باید گفت | یا با الم خار همی باید ساخت |
□
دل میرود و دیده نمیشاید دوخت | چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت | |
پروانهی مستمند را شمع نسوخت | آن سوخت که شمع را چنین میافروخت |
□
روزی گفتی شبی کنم دلشادت | وز بند غمان خود کنم آزادت | |
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت | وز گفتهی خود هیچ نیامد یادت؟ |
□
صد بار بگفتم به غلامان درت | تا آینه دیگر نگذارند برت | |
ترسم که ببینی رخ همچون قمرت | کس باز نیاید دگر اندر نظرت |
□
آن یار که عهد دوستاری بشکست | میرفت و منش گرفته دامان در دست | |
میگفت دگرباره به خوابم بینی | پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست |
□
شبها گذرد که دیده نتوانم بست | مردم همه از خواب و من از فکر تو مست | |
باشد که به دست خویش خونم ریزی | تا جان بدهم دامن مقصود به دست |
□
هشیار سری بود ز سودای تو مست | خوش آنکه ز روی تودلش رفت ز دست | |
بیتو همه هیچ نیست در ملک وجود | ور هیچ نباشد چو تو هستی همه هست |
□
گر زحمت مردمان این کوی از ماست | یا جرم ترش بودن آن روی از ماست | |
فردا متغیر شود آن روی چو شیر | ما نیز برون شویم چون موی از ماست |
□
وه وه که قیامتست این قامت راست | با سرو نباشد این لطافت که تراست | |
شاید که تو دیگر به زیارت نروی | تا مرده نگوید که قیامت برخاست |
□
سرو از قدت اندازهی بالا بردست | بحر از دهنت لل لالا بردست | |
هر جا که بنفشهای ببینم گویم | مویی ز سرت باد به صحرا بردست |
□
امشب که حضور یار جان افروزست | بختم به خلاف دشمنان پیروزست | |
گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا | آن شب که تو در کنار باشی روزست |
□
آن شب که تو در کنار مایی روزست | و آن روز که با تو میرود نوروزست | |
دی رفت و به انتظار فردا منشین | دریاب که حاصل حیات امروزست |
□
گویند هوای فصل آزار خوشست | بوی گل و بانگ مرغ گلزار خوشست | |
ابریشم زیر ونالهی زار خوشست | ای بیخبران اینهمه با یار خوشست |
□
خیزم بروم چو صبر نامحتملست | جان در قدمش کنم که آرام دلست | |
و اقرار کنم برابر دشمن و دوست | کانکس که مرا بکشت از من بحلست |
□
آن ماه که گفتی ملک رحمانست | این بار اگرش نگه کنی شیطانست | |
رویی که چو آتش به زمستان خوش بود | امروز چو پوستین به تابستانست |
□
آن سست وفا که یار دل سخت منست | شمع دگران و آتش رخت منست | |
ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف | جرم از تو نباشد گنه از بخت منست |
□
از بس که بیازرد دل دشمن و دوست | گویی به گناه مسخ کردندش پوست | |
وقتی غم او بر همه دلها بودی | اکنون همه غمهای جهان بر دل اوست |
□
ای در دل من رفته چو خون در رگ و پوست | هرچ آن به سر آیدم ز دست تو نکوست | |
ای مرغ سحر تو صبح برخاستهای | ما خود همه شب نخفتهایم از غم دوست |
□
چون حال بدم در نظر دوست نکوست | دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست | |
چون دشمن بیرحم فرستادهی اوست | بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست |
□
غازی ز پی شهادت اندر تک و پوست | وان را که غم تو کشت فاضلتر ازوست | |
فردای قیامت این بدان کی ماند | کان کشتهی دشمنست و آن کشتهی دوست؟ |
□
گر دل به کسی دهند باری به تو دوست | کت خوی خوش و بوی خوش و روی نکوست | |
از هر که وجود صبر بتوانم کرد | الا ز وجودت که وجودم همه اوست |
□
گر زخم خورم ز دست چون مرهم دوست | یا مغز برآیدم چو بادام از پوست | |
غیرت نگذاردم که نالم به کسی | تا خلق ندانند که منظور من اوست |
□
گویند رها کنش که یاری بدخوست | خوبیش نیرزد به درشتی که دروست | |
بالله بگذارید میان من و دوست | نیک و بد و رنج و راحت از دوست نکوست |
□
شب نیست که چشمم آرزومند تو نیست | وین جان به لب رسیده در بند تو نیست | |
گر تو دگری به جای من بگزینی | من عهد تو نشکنم که مانند تو نیست |
□
با دوست چنانکه اوست میباید داشت | خونابه درون پوست میباید داشت | |
دشمن که نمیتوانمش دید به چشم | از بهر دل تو دوست میباید داشت |
□
بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت | سیلاب محبتم ز دامن بگذشت | |
دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز | تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت |
□
روی تو به فال دارم ای حور نژاد | زیرا که بدو بوسه همی نتوان داد | |
فرخنده کسی که فال گیرد ز رخت | تا لاجرم از محنت و غم باشد شاد |
□
تو هرچه بپوشی به تو زیبا گردد | گر خام بود اطلس و دیبا گردد | |
مندیش که هرکه یک نظر روی تو دید | دیگر همه عمر از تو شکیبا گردد |
□
نوروز که سیل در کمر میگردد | سنگ از سر کوهسار در میگردد | |
از چشمهی چشم ما برفت اینهمه سیل | گویی که دل تو سختتر میگردد |
□
کس عهد وفا چنانکه پروانهی خرد | با دوست به پایان نشنیدیم که برد | |
مقراض به دشمنی سرش برمیداشت | پروانه به دوستیش در پا میمرد |
□
دستارچهای کان بت دلبر دارد | گر بویی ازان باد صبا بردارد | |
بر مردهی صد ساله اگر برگذرد | در حال ز خاک تیره سر بردارد |
□
گر باد ز گل حسن شبابش ببرد | بلبل نه حریفست که خوابش ببرد | |
گل وقت رسیدن آب عطار ببرد | عطار به وقت رفتن آبش ببرد |
□
کس نیست که غم از دل ما داند برد | یا چارهی کار عشق بتواند برد | |
گفتم که به شوخی ببرد دست از ما | زین دست که او پیاده میداند برد |
□
هر وقت که بر من آن پسر میگذرد | دانی که ز شوقم چه به سر میگذرد؟ | |
گو هر سخن تلخ که خواهی فرمای | آخر به دهان چون شکر میگذرد |
□
خالی که مرا عاجز و محتال بکرد | خطی برسید و دفع آن خال بکرد | |
خال سیهش بود که خونم میریخت | ریش آمد و رویش همه چون خال بکرد |
□
چون بخت به تدبیر نکو نتوان کرد | بیفایده سعی و گفت و گو نتوان کرد | |
گفتم بروم صبر کنم یک چندی | هم صبر برو که صبر ازو نتوان کرد |
□
شمع ارچه به گریه جانگدازی میکرد | گریه زده خندهی مجازی میکرد | |
آن شوخ سرش را ببریدند و هنوز | استاده بد و زباندرازی میکرد |
□
ای باد چو عزم آن زمین خواهی کرد | رخ در رخ یار نازنین خواهی کرد | |
از ماش بسی دعا و خدمت برسان | گو یاد ز دوستان چنین خواهی کرد؟ |
□
آن دوست که آرام دل ما باشد | گویند که زشتست بهل تا باشد | |
شاید که به چشم کس نه زیبا باشد | تا یاری از آن من تنها باشد |
□
آن را که جمال ماه پیکر باشد | در هرچه نگه کند منور باشد | |
آیینه به دست هرکه ننماید نور | از طلعت بیصفای او در باشد |
□
آن را که نظر به سوی هر کس باشد | در دیدهی صاحبنظران خس باشد | |
قاضی به دو شاهد بدهد فتوی شرع | در مذهب عشق شاهدی بس باشد |
□
هر سرو که در بسیط عالم باشد | شاید که به پیش قامتت خم باشد | |
از سرو بلند هرگز این چشم مدار | بالای دراز را خرد کم باشد |
□
گر دست تو در خون روانم باشد | مندیش که آن دم غم جانم باشد | |
گویم چه گناه از من مسکین آمد | کو خسته شد از من غم آنم باشد |
□
بیچاره کسی که بر تو مفتون باشد | دور از تو گرش دلیست پر خون باشد | |
آن کش نفسی قرار بیروی تو نیست | اندیش که بیتو مدتی چون باشد |
□
آهو بره را که شیر در پی باشد | بیچاره چه اعتماد بر وی باشد؟ | |
این ملح در آب چند بتواند بود | وین برف در آفتاب تا کی باشد؟ |
□
ما را به چه روی از تو صبوری باشد | یا طاقت دوستی و دوری باشد | |
جایی که درخت گل سوری باشد | جوشیدن بلبلان ضروری باشد |
□
مشنو که مرا از تو صبوری باشد | یا طاقت دوستی و دوری باشد | |
لیکن چه کنم گر نکنم صبر و شکیب؟ | خرسندی عاشقان ضروری باشد |
□
آن خال حسن که دیدمی خالی شد | وان لعبت با جمال جمالی شد | |
چال زنخش که جان درو میآسود | تا ریش برآورد سیه چالی شد |
□
دانی که چرا بر دهنم راز آمد | مرغ دلم از درون به پرواز آمد؟ | |
از من نه عجب که هاون رویینتن | از یار جفا دید و به آواز آمد |
□
روزی نظرش بر من درویش آمد | دیدم که معلم بداندیش آمد | |
نگذاشت که آفتاب بر من تابد | آن سایه گران چو ابر در پیش آمد |
□
گفتم شب وصل و روز تعطیل آمد | کان شوخ دوان دوان به تعجیل آمد | |
گفتم که نمینهی رخی بر رخ من | گفتا برو ابلهی مکن پیل آمد |
□
وقت گل و روز شادمانی آمد | آن شد که به سرما نتوانی آمد | |
رفت آنکه دلت به مهر ما گرم نبود | سرما شد و وقت مهربانی آمد |
□
در چشم من آمد آن سهی سرو بلند | بربود دلم ز دست و در پای افکند | |
ای دیدهی شوخ میبرد دل به کمند | خواهی که به کس دل ندهی دیده ببند |
□
در خرقهی توبه آمدم روزی چند | چشمم به دهان واعظ و گوش به پند | |
ناگاه بدیدم آن سهی سرو بلند | وز یاد برفتم سخن دانشمند |
□
گویند مرو در پی آن سرو بلند | انگشت نمای خلق بودن تا چند؟ | |
بیفایده پندم مده ای دانشمند | من چون نروم که میبرندم به کمند؟ |
□
کس با تو عدو محاربت نتواند | زیرا که گرفتار کمندت ماند | |
نه دل دهدش که با تو شمشیر زند | نه صبر کها ز تو روی برگرداند |
□
آنان که پریروی و شکر گفتارند | حیفست که روی خوب پنهان دارند | |
فیالجمله نقاب نیز بیفایده نیست | تا زشت بپوشند و نکو بگذارند |
□
آن کودک لشکری که لشکر شکند | دایم دل ما چو قلب کافر شکند | |
محبوب که تازیانه در سر شکند | به زانکه ببیند و عنان برشکند |
□
کس عیب نظر باختن ما نکند | زیرا که نظر داعی تنها نکند | |
بیکار بهیمهای و کژ طبع کسی | کو فرق میان زشت و زیبا نکند |
□
مجنون اگر احتمال لیلی نکند | شاید که به صدق عشق دعوی نکند | |
در مذهب عشق هر که جانی دارد | روی دل ازو به هر که دنیی نکند |
□
آن درد ندارم که طبیبان دانند | دردیست محبت که حبیبان دانند | |
ما را غم روی آشنایی کشتست | این حال نباید که غریبان دانند |
□
مردان نه بهشت و رنگ و بو میخواهند | یا موی خوش و روی نکو میخواهند | |
یاری دارند مثل و مانندش نیست | در دنیی و آخرت هم او میخواهند |
□
هر چند که عیبم از قفا میگویند | دشنام و دروغ و ناسزا میگویند | |
نتوان به حدیث دشمن از دوست برید | دانی چه؟ رها کنیم تا میگویند |
□
با دوست به گرمابه درم خلوت بود | وانروی گلینش گل حمام آلود | |
گفتا دگر این روی کسی دارد دوست؟ | گفتم به گل آفتاب نتوان اندود |
□
من دوش قضا یار و قدر پشتم بود | نارنج زنخدان تو در مشتم بود | |
دیدم که همی گزم لب شیرینش | بیدار چو گشتم سر انگشتم بود |
□
داد طرب از عمر بده تا برود | تا ماه برآید و ثریا برود | |
ور خواب گران شود بخسبیم به صبح | چندانکه نماز چاشت از ما برود |
□
سودای تو از سرم به در مینرود | نقشت ز برابر نظر مینرود | |
افسوس که در پای تو ای سرو روان | سر میرود و بیتو به سر مینرود |
□
من گر سگکی زان تو باشم چه شود؟ | خاری ز گلستان تو باشم چه شود؟ | |
شیران جهان روبه درگاه تواند | گر من سگ دربان تو باشم چه شود؟ |
□
چون صورت خویشتن در آیینه بدید | وان کام و دهان و لب و دندان لذیذ | |
میگفت چنانکه میتوانست شنید | بس جان به لب آمد که بدین لب نرسید |
□
گر تیر جفای دشمنان میآید | دل تنگ مکن که دوست میفرماید | |
بر یار ذلیل هر ملامت کاید | چون یار عزیز میپسندد شاید |
□
من چاکر آنم که دلی برباید | یا دل به کسی دهد که جان آساید | |
آن کس که نه عاشق و نه معشوق کسیست | در ملک خدای اگر نباشد شاید |
□
این ریش تو سخت زود برمیآید | گرچه نه مراد بود برمیآید | |
بر آتش رخسار تو دلهای کباب | از بس که بسوخت دود برمیآید |
□
امشب نه بیاض روز برمیآید | نه نالهی مرغان سحر میآید | |
بیدار همه شب و نظر بر سر کوه | تا صبح کی از سنگ به در میآید |
□
هرچند که هست عالم از خوبان پر | شیرازی و کازرونی و دشتی و لر | |
مولای منست آن عربیزادهی حر | کاخر به دهان حلو میگوید مر |
□
بستان رخ تو گلستان آرد بار | وصل تو حیات جاودان آرد بار | |
بر خاک فکن قطرهای از آب دو لعل | تا بوم و بر زمانه جان آرد بار |
□
از هرچه کنی مرهم ریش اولیتر | دلداری خلق هرچه بیش اولیتر | |
ای دوست به دست دشمنانم مسپار | گر میکشیم به دست خویش اولیتر |
□
ای دست جفای تو چو زلف تو دراز | وی بیسببی گرفته پای از من باز | |
ای دست از آستین برون کرده به عهد | وامروز کشیده پای در دامن باز |
□
تا سر نکنم در سرت ای مایهی ناز | کوته نکنم ز دامنت دست نیاز | |
هرچند که راهم به تو دورست و دراز | در راه بمیرم و نگردم ز تو باز |
□
نامردم اگر زنم سر از مهر تو باز | خواهی بکشم به هجر و خواهی بنواز | |
ور بگریزم ز دست ای مایهی ناز | هر جا که روم پیش تو میآیم باز |
□
ای ماه شبافروز شبستانافروز | خرم تن آنکه با تو باشد شب و روز | |
تو خود به کمال خلقت آراستهای | پیرایه مکن، عرق مزن، عود مسوز |
□
یا روی به کنج خلوت آور شب و روز | یا آتش عشق بر کن و خانه بسوز | |
مستوری و عاشقی به هم ناید راست | گر پرده نخواهی که درد، دیده بدوز |
□
رویی که نخواستم که بیند همه کس | الا شب و روز پیش من باشد و بس | |
پیوست به دیگران و از من ببرید | یارب تو به فریاد من مسکین رس |
□
گر بیخبران و عیبگویان از پس | منسوب کنندم به هوی و به هوس | |
آخر نه گناهیست که من کردم و بس | منظور ملیح دوست دارد همهکس |
□
منعم که به عیش میرود روز و شبش | نالیدن درویش نداند سببش | |
بس آب که میرود به جیحون و فرات | در بادیه تشنگان به جان در طلبش |
□
نونیست کشیده عارض موزونش | وآن خال معنبر نقطی بر نونش | |
نی خود دهنش چرا نگویم نقطیست | خط دایرهای کشیده پیرامونش |
□
گویند مرا صوابرایان به هوش | چون دست نمیرسد به خرسندی کوش | |
صبر از متعذر چه کنم گر نکنم | گر خواهم و گر نخواهم از نرمهی گوش |
□
همسایه که میل طبع بینی سویش | فردوس برین بود سرا در کویش | |
وآن را که نخواهی که ببینی رویش | دوزخ باشد بهشت در پهلویش |
□
یا همچو همای بر من افکن پر خویش | تا بندگیت کنم به جان و سر خویش | |
گر لایق خدمتم ندانی بر خویش | تا من سر خویش گیرم و کشور خویش |
□
ای بیتو فراخای جهان بر ما تنگ | ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ | |
ما با تو به صلحیم و تو را با ما جنگ | آخر بنگویی که دلست این یا سنگ؟ |
□
گر دست دهد دولت ایام وصال | ور سر برود در سر سودای محال | |
یک بوسه برین نیمه خالی دهمش | از رویش و یک بوسه بران نیمهی خال |
□
خود را به مقام شیر میدانستم | چون خصم آمد به روبهی مانستم | |
گفتم من و صبر اگر بود روز فراق | چون واقعه افتاد بنتوانستم |
□
خورشید رخا من به کمند تو درم | بارت بکشم به جان و جورت ببرم | |
گر سیم و زرم خواهی و گر جان و سرم | خود را بفروشم و مرادت بخرم |
□
هر سروقدی که بگذرد در نظرم | در هیأت او خیره بماند بصرم | |
چون چشم ندارم که جوان گردم باز | آخر کم از آنکه در جوانان نگرم |
□
شبهای دراز بیشتر بیدارم | نزدیک سحر روی به بالین آرم | |
میپندارم که دیده بی دیدن دوست | در خواب رود، خیال میپندارم |
□
از جملهی بندگان منش بندهترم | وز چشم خداوندیش افکندهترم | |
با این همه دل بر نتوان داشت که دوست | چندانکه مرا بیش کشد زندهترم |
□
خیزم که نماند بیش ازین تدبیرم | خصم ار همه شمشیر زند یا تیرم | |
گر دست دهد که آستینش گیرم | ورنه بروم بر آستانش میرم |
□
گر بر رگ جان ز شستت آید تیرم | چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم | |
دل با تو خصومت آرزو میکندم | تا صلح کنیم و در کنارت گیرم |
□
آن دوست که دیدنش بیارید چشم | بیدیدنش از دیده نیاساید چشم | |
ما را ز برای دیدنش باید چشم | ور دوست نبینی به چه کار آید چشم |
□
آن رفته که بود دل بدو مشغولم | وافکنده به شمشیر جفا مقتولم | |
بازآمد و آن رونق پارینش نیست | خط خویشتن آورد که من مغرولم |
□
مندیش که سست عهد و بدپیمانم | وز دوستیت فرار گیرد جانم | |
هرچند که به خط جمال منسوخ شود | من خط تو همچنان زنخ میخوانم |
□
من بندهی بالای تو شمشاد تنم | فرهاد تو شیرین دهن خوش سخنم | |
چشمم به دهان توست و گوشم به سخن | وز عشق لبت فهم سخن مینکنم |
□
هر گه که نظر بر گل رویت فکنم | خواهم که چو نرگس مژه بر هم نزنم | |
ور بیتو میان ارغوان و سمنم | بنشینم و چون بنفشه سر برنکنم |
□
آرام دل خویش نجویم چه کنم؟ | وندر طلبش به سر نپویم چه کنم؟ | |
گویند مرو که خون خود میریزی | مادام که در کمند اویم چه کنم؟ |
□
گفتم که دگر چشم به دلبر نکنم | صوفی شوم و گوش به منکر نکنم | |
دیدم که خلاف طبع موزون من است | توبت کردم که توبه دیگر نکنم |
□
من با تو سکون نگیرم و خو نکنم | بی عارض گلبوی تو گل بو نکنم | |
گویند فراموش کنش تا برود | الحمد فراموش کنم و او نکنم |
□
خیزم قد و بالای چو حورش بینم | وآن طلعت آفتاب نورش بینم | |
گر ره ندهندم که به نزدیک شوم | آخر نزنندم که ز دورش بینم |
□
میآیی و لطف و کرمت میبینم | آسایش جان در قدمت میبینم | |
وآن وقت که غایبی همت میبینم | هر جا که نگه میکنمت میبینم |
□
چون میکشد آن طیرهی خورشید و مهم | من نیز به ذل و حیف تن در ندهم | |
باری دو سه بوسه بر دهانش بدهم | وانگه بکشد چو میکشد بر گنهم |
□
من با دگری دست به پیمان ندهم | دانم که نیوفتد حریف از تو به هم | |
دل بر تو نهم که راحت جان منی | ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟ |
□
ما حاصل عمری به دمی بفروشیم | صد خرمن شادی به غمی بفروشیم | |
در یک دم اگر هزار جان دست دهد | در حال به خاک قدمی بفروشیم |
□
بگذشت بر آب چشم همچون جویم | پنداشت کزو مرحمتی میجویم | |
من قصهی خویشتن بدو چون گویم؟ | ترکست و به چوگان بزند چون گویم |
□
یاران به سماع نای و نی جامهدران | ما، دیده به جایی متحیر نگران | |
عشق آن منست و لهو از آن دگران | من چشم برین کنم شما گوش بر آن |
□
یرلیغ ده ای خسرو خوبان جهان | تا پیش قدت چنگ زند سرو روان | |
تا کی برم از دست جفای تو قلان | نی شرع محمدست نی یاسهی خان |
□
من خاک درش به دیده خواهم رفتن | ای خصم بگوی هرچه خواهی گفتن | |
چون پای مگس که در عسل سخت شود | چندانکه برانی نتواند رفتن |
□
مه را ز فلک به طرف بام آوردن | وز روم، کلیسیا به شام آوردن | |
در وقت سحر نماز شام آوردن | بتوان، نتوان تو را به دام آوردن |
□
در دیده به جای سرمه سوزن دیدن | برق آمده و آتش زده خرمن دیدن | |
در قید فرنگ غل به گردن دیدن | به زانکه به جای دوست، دشمن دیدن |
□
ای دوست گرفته بر سر ما دشمن | یا دوست گزین به دوستی یا دشمن | |
نادیدن دوست گرچه مشکل دردیست | آسانتر ازان که بینمش با دشمن |