چو آن مه بر فراز بیستون شد
|
|
تو گفتی مه به چرخ بیستون شد
|
تفرج را خرام آهسته میکرد
|
|
سخن با کوهکن سربسته میکرد
|
نخستین گفتش ای فرزانه استاد
|
|
که کار افکندمت با سنگ و پولاد
|
ندانم چونی از این رنج و تیمار
|
|
گمانم این که فرسودی در این کار
|
به سنگت هست چون پولاد پنجه
|
|
و یا چون سنگی از پولاد رنجه
|
من این پولاد روییها نمودم
|
|
که با سنگت چو پولاد آزمودم
|
چو میبینی ز فرهنگی که داری
|
|
درین ره مومی از سنگی که داری
|
جوابش داد آن پولاد بازو
|
|
که ای مهر و مهت سنگ ترازو
|
چودر دل آتشی دارم نهانی
|
|
سزد گر سنگ و پولادم بخوانی
|
اگر سنگ است از فولاد کاهد
|
|
و گر پولاد سنگی نیز خواهد
|
من آن سنگین تن پولاد جانم
|
|
که از سنگی به سختی در نمانم
|
اگر زین سنگ و پولاد آتشی زاد
|
|
یقین میدان که عالم داد بر باد
|
شکر لب گفت دشوار است بسیار
|
|
که از یک تن برآید اینهمه کار
|
با نیازی نیازت هست دانم
|
|
به هر جا هست برخوان کش بخوانم
|
که با درد سر کس سر ندارم
|
|
زر ار باید دریغ از زر ندارم
|
بگفت این پیشه انبازی نخواهد
|
|
که این طایر هم آوازی نخواهد
|
اگر سی مرغ اگر سیسد هزار است
|
|
به یک سیمرغ در این قاف کار است
|
درین کشور اگر چه هست دستور
|
|
که گیرد کارفرما چند مزدور
|
ولی در شهر ما این رسم برپاست
|
|
که یک مزدور با یک کارفرماست
|
دگر ره سیمبر افشاند گوهر
|
|
که از زرکار مزدور است چون زر
|