ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا | خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا | |
رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا | التفاتی به اسیران بلا نیست ترا | |
ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا | با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا | |
فارغ از عاشق غمناک نمیباید بود | جان من اینهمه بی باک نمییابد بود |
□
همچو گل چند به روی همه خندان باشی | همره غیر به گلگشت گلستان باشی | |
هر زمان با دگری دست و گریبان باشی | زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی | |
جمع با جمع نباشند و پریشان باشی | یاد حیرانی ما آری و حیران باشی | |
ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد | به جفا سازد و سد جور برای تو کشد |
□
شب به کاشانهی اغیار نمیباید بود | غیر را شمع شب تار نمیباید بود | |
همه جا با همه کس یار نمیباید بود | یار اغیار دلآزار نمیباید بود | |
تشنهی خون من زار نمیباید بود | تا به این مرتبه خونخوار نمیباید بود | |
من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست | موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست |
□
دیگری جز تو مرا اینهمه آزا نکرد | جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد | |
آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد | هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد | |
این ستمها دگری با من بیمار نکرد | هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد | |
گر ز آزردن من هست غرض مردن من | مردم ، آزار مکش از پی آزردن من |
□
جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است | بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است | |
چشم امید به روی تو گشادن غلط است | روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است | |
رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است | جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است | |
تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد | چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد |
□
مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست | عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست | |
از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست | خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست | |
از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست | چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست | |
شرح درماندگی خود به که تقریر کنم | عاجزم چارهی من چیست چه تدبیر کنم |
□
نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است | گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است | |
جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است | ترک زرین کمر موی میان بسیار است | |
با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است | نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است | |
دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند | قصد آزردن یاران موافق نکند |
□
مدتی شد که در آزارم و میدانی تو | به کمند تو گرفتارم و میدانی تو | |
از غم عشق تو بیمارم و میدانی تو | داغ عشق تو به جان دارم و میدانی تو | |
خون دل از مژه میبارم و میدانی تو | از برای تو چنین زارم و میدانی تو | |
از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز | از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز |
□
مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت | دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت | |
گوشهای گیرم و من بعد نیایم سویت | نکنم بار دگر یاد قد دلجویت | |
دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت | سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت | |
بشنو پند و مکن قصد دلآزردهی خویش | ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهی خویش |
□
چند صبح آیم و از خاک درت شام روم | از سر کوی تو خودکام به ناکام روم | |
سد دعا گویم و آزرده به دشنام روم | از پیت آیم و با من نشوی رام روم | |
دور دور از تو من تیره سرانجام روم | نبود زهره که همراه تو یک گام روم | |
کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد | جان من این روشی نیست که نیکو باشد |
□
از چه با من نشوی یار چه میپرهیزی | یار شو با من بیمار چه میپرهیزی | |
چیست مانع ز من زار چه میپرهیزی | بگشا لعل شکر بار چه میپرهیزی | |
حرف زن ای بت خونخوار چه میپرهیزی | نه حدیثی کنی اظهار چه میپرهیزی | |
که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن | چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن |
□
درد من کشتهی شمشیر بلا میداند | سوز من سوخته داغ جفا میداند | |
مسکنم ساکن صحرای فنا میداند | همه کس حال من بی سر و پا میداند | |
پاکبازم هم کس طور مرا میداند | عاشقی همچو منت نیست خدا میداند | |
چارهی من کن و مگذار که بیچاره شوم | سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم |
□
از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت | چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت | |
تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت | گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت | |
نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت | نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت | |
از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم | لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم |
□
چند در کوی تو با خاک برابر باشم | چند پا مال جفای تو ستمگر باشم | |
چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم | از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم | |
میروم تا به سجود بت دیگر باشم | باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم | |
خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی | طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی |
□
سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم | ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم | |
چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم | گره ابروی پرچین ترا بنده شوم | |
حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم | طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم | |
الله ، الله ، ز که این قاعده اندوختهای | کیست استاد تو اینها ز که آموختهای |
□
اینهمه جور که من از پی هم میبینم | زود خود را به سر کوی عدم میبینم | |
دیگران راحت و من اینهمه غم میبینم | همه کس خرم و من درد و الم میبینم | |
لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم | هستم آزرده و بسیار ستم میبینم | |
خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر | حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر |
□
آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم | از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم | |
پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم | همه جا قصهی درد تو روایت نکنم | |
دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم | خویش را شهرهی هر شهر و ولایت نکنم | |
خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهیل است | سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است |