دوش اندک شکوهای از یار میبایست کرد
|
|
و ز پی آن گریهای بسیار میبایست کرد
|
حال خود گر عرض میکردم به این سوز و گداز
|
|
چارهی کار منش ناچار میبایست کرد
|
بعد عمری کامدی یک لحظه میبایستبود
|
|
پرسش حال من بیمار میبایست کرد
|
امتحان ناکرده خواندی غیر را در بزم خاص
|
|
چند روزی چون منش آزار میبایست کرد
|
رفتن از مجلس بدین صورت چه معنی داشت دوش
|
|
رنجشی گر داشتی اظهار میبایست کرد
|
تا شود ظاهر که نام ما نرفت از یاد دوست
|
|
یاد ما در نامهای یک بار میبایست کرد
|
کار خود بد کردم از عرض محبت پیش یار
|
|
خود غلط کردم چرا این کار میبایست کرد
|
شب که میبردند مست از بزم آن بدخو مرا
|
|
هر چه دل میخواست با اغیار میبایست کرد
|
اینکه وحشی را زدی بر دار کم لطفی نبود
|
|
اولش بسیار منت دار میبایست کرد
|