تا مرگ مگر که وقف زندانم

از کرده‌ی خویشتن پشیمانم جز توبه ره دگر نمی‌دانم
کارم همه بخت بد بپیچاند در کام، زبان همی چه پیچانم
این چرخ به کام من نمی‌گردد بر خیره سخن همی چه گردانم
در دانش تیزهوش برجیسم در جنبش کند سیر کیوانم
گه خسته‌ی آفت لهاوورم گه بسته‌ی تهمت خراسانم
تا زاده‌ام ای شگفت محبوسم تا مرگ مگر که وقف زندانم
یک چند کشیده داشت بخت من در محنت و در بلای الوانم
چون پیرهن عمل بپوشیدم بگرفت قضای بد گریبانم
بر مغز من ای سپهر هر ساعت چندین چه زنی تو؟ من نه سندانم
در خون چه کشی تنم؟ نه زوبینم در تف چه بری دلم؟ نه پیکانم
حمله چه کنی که کند شمشیرم پویه چه دهی که تنگ میدانم
رو رو! که بایستاد شبدیزم بس بس! که فرو گسست خفتانم
سبحان‌الله همی نگوید کس تا من چه سزای بند سلطانم
در جمله من گدا کیم آخر نه رستم زال زر نه دستانم
نه چرخ کشم نه نیزه پردازم نه قتلغ بر تنم نه پیشانم
نه در صدد عیون اعمالم نه از عدد وجوه اعیانم
من اهل مزاح و ضحکه و زیچم مرد سفر و عصا و انبانم
از کوزه‌ی این و آن بود آبم در سفره‌ی این و آن بود نانم
پیوسته اسیر نعمت اینم همواره رهین منت آنم
عیبم همه این که شاعری فحلم دشوار سخن شده‌ست آسانم