حکایت شیخ سمعان

شیخ سمعان پیرعهد خویش بود در کمال از هرچ گویم بیش بود
شیخ بود او در حرم پنجاه سال با مرید چارصد صاحب کمال
هر مریدی کان او بود ای عجب می‌نیاسود از ریاضت روز و شب
هم عمل هم علم با هم یار داشت هم عیان کشف هم اسرار داشت
قرب پنجه حج بجای آورده بود عمره عمری بود تا می‌کرده بود
خود صلوة وصوم بی‌حد داشت او هیچ سنت را فرو نگذاشت او
پیشوایانی که در عشق آمدند پیش او از خویش بی‌خویش آمدند
موی می‌بشکافت مرد معنوی در کرامات و مقامات قوی
هرک بیماری و سستی یافتی از دم او تن درستی یافتی
خلق را فی الجمله در شادی و غم مقتدایی بود در عالم علم
گرچه خود را قدوه‌ی اصحاب دید چند شب بر هم چنان در خواب دید
کز حرم در رومش افتادی مقام سجده می‌کردی بتی را بر دوام
چون بدید این خواب بیدار جهان گفت دردا و دریغا این زمان
یوسف توفیق در چاه اوفتاد عقبه‌ی دشوار در راه اوفتاد
من ندانم تا ازین غم جان برم ترک جان گفتم اگر ایمان برم
نیست یک تن بر همه روی زمین کو ندارد عقبه‌ای در ره چنین
گر کند آن عقبه قطع این جایگاه راه روشن گرددش تا پیشگاه
ور بماند در پس آن عقبه باز در عقوبت ره شود بر وی دارز
آخر از ناگاه پیر اوستاد با مریدان گفت کارم اوفتاد
می‌بباید رفت سوی روم زود تا شود تدبیر این معلوم زود