قسمت هفدهم

ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک

چون مانع دل‌رمیده مجنون

ای بهمت برتر از چرخ اثیر

چو برگشت و آمد به درگاه قصر

ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیر

روی تو را در رکاب شمس و قمر می‌رود

زندگانی ولی نعمت من باد دراز

سکندر بیامد دلی همچو کوه

هندویی کز مژگان کرد مرا لاله قطار

سکندر که صیتش جهان را گرفت

مبارک باد و میمون باد و خرم

چو شد کار آن سرو بن ساخته

ملکا مملکت به کام تو باد

زخم زمانه را در مرهم پدید نیست

مست شبانه بودم افتاده بی‌خبر

چو لشکر شد از خواسته بی‌نیاز

خدایگانا سال نوت همایون باد

به زبان چرب جانا بنواز جان ما را

حبل متین ملک دو تا کرد روزگار

چو دارا به رزم اندرون کشته شد

متمن اسعد بن اسماعیل

مست تمام آمده است بر در من نیم شب

چو از دوران این نیلی دوایر

بفرمود تا رفت پیشش پزشک

ای گرفته عالم از عدلت نظام

ما به غم خو کرده‌ایم ای دوست ما را غم فرست

اگر در حیز گیتی کمالست

دلارای چون آن سخنها شنید

ملک مصونست و حصن ملک حصین است

بس سفالین لب و خاکین رخ و سنگین جانم

ای در هنر مقدم اعیان روزگار

چو بشنید مهران ز کید این سخن

ای به هستی داده گیتی را کمال

چرا ننهم؟ نهم دل بر خیالت

ای ز رای تو ملک و دین معمور

شد از جنگ نیزه‌وران تا به روم

ملک اکنون شرف و مرتبه و نام گرفت

در جهان هیچ سینه بی‌غم نیست

مقدری نه به آلت به قدرت مطلق

بخندید قیدافه از کار اوی