به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
|
|
برو ای طبیبم از سر که دوا نمیپذیرم
|
همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان
|
|
تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم
|
مده ای حکیم پندم که به کار درنبندم
|
|
که ز خویشتن گزیرست و ز دوست ناگزیرم
|
برو ای سپر ز پیشم که به جان رسید پیکان
|
|
بگذار تا ببینم که که میزند به تیرم
|
نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم
|
|
بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم
|
تو در آب اگر ببینی حرکات خویشتن را
|
|
به زبان خود بگویی که به حسن بینظیرم
|
تو به خواب خوش بیاسای و به عیش و کامرانی
|
|
که نه من غنودهام دوش و نه مردم از نفیرم
|
نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را
|
|
نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم
|
اگرم چو عود سوزی تن من فدای جانت
|
|
که خوشست عیش مردم به روایح عبیرم
|
نه تو گفتهای که سعدی نبرد ز دست من جان
|
|
نه به خاک پای مردان چو تو میکشی نمیرم
|