میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
|
|
خبر از پای ندارم که زمین میسپرم
|
میروم بیدل و بی یار و یقین میدانم
|
|
که من بیدل بی یار و نه مرد سفرم
|
خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست
|
|
سازگاری نکند آب و هوای دگرم
|
وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم
|
|
غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم
|
پای میپیچم و چون پای دلم میپیچد
|
|
بار میبندم و از بار فروبستهترم
|
چه کنم دست ندارم به گریبان اجل
|
|
تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم
|
آتش خشم تو برد آب من خاک آلود
|
|
بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم
|
هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی
|
|
حرفها بینی آلوده به خون جگرم
|
نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر
|
|
تا به سینه چون قلم بازشکافند سرم
|
به هوای سر زلف تو درآویخته بود
|
|
از سر شاخ زبان برگ سخنهای ترم
|
گر سخن گویم من بعد شکایت باشد
|
|
ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم
|
خار سودای تو آویخته در دامن دل
|
|
ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم
|
بصر روشنم از سرمه خاک در توست
|
|
قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم
|
گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور
|
|
هم سفر به که نماندست مجال حضرم
|
سرو بالای تو در باغ تصور برپای
|
|
شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم
|
گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست
|
|
که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم
|
گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند
|
|
شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم
|
به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم
|
|
گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم
|
شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو
|
|
به مگسران ملامت ز کنار شکرم
|
از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز
|
|
میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم
|