من همان روز که آن خال بدیدم گفتم
|
|
بیم آنست بدین دانه که در دام افتم
|
هرگز آشفته رویی نشدم یا مویی
|
|
مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم
|
هیچ شک نیست که این واقعه با طاق افتد
|
|
گو بدانید که من با غم رویش جفتم
|
رنگ رویم غم دل پیش کسان میگوید
|
|
فاش کرد آن که ز بیگانه همیبنهفتم
|
پیش از آنم که به دیوانگی انجامد کار
|
|
معرفت پند همیداد و نمیپذرفتم
|
هر که این روی ببیند بدهد پشت گریز
|
|
گر بداند که من از وی به چه پهلو خفتم
|
آتشی بر سرم از داغ جدایی میرفت
|
|
و آبی از دیده همیشد که زمین میسفتم
|
عجب آنست که با زحمت چندینی خار
|
|
بوی صبحی نشنیدم که چو گل نشکفتم
|
پیش از این خاطر من خانه پرمشغله بود
|
|
با تو پرداختمش وز همه عالم رفتم
|
سعدی آن نیست که درخورد تو گوید سخنی
|
|
آن چه در وسع خودم در دهن آمد گفتم
|