یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش
|
|
ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش
|
خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع
|
|
لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتگار خویش
|
من هم اول روز گفتم جان فدای روز تو
|
|
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش
|
درد عشق از هر که میپرسم جوابم میدهد
|
|
از که میپرسی که من خود عاجزم در کار خویش
|
صبر چون پروانه باید کردنت بر داغ عشق
|
|
ای که صحبت با یکی داری نه در مقدار خویش
|
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست
|
|
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش
|
حد زیبایی ندارند این خداوندان حسن
|
|
ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش
|
عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود
|
|
من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش
|
هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی
|
|
ما نمیداریم دست از دامن دلدار خویش
|
روز رستاخیز کان جا کس نپردازد به کس
|
|
من نپردازم به هیچ از گفت و گوی یار خویش
|
سعدیا در کوی عشق از پارسایی دم مزن
|
|
هر متاعی را خریداریست در بازار خویش
|