دلی که دید که غایب شدست از این درویش
|
|
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
|
به دست آن که فتادست اگر مسلمانست
|
|
مگر حلال ندارد مظالم درویش
|
دل شکسته مروت بود که بازدهند
|
|
که باز میدهد این دردمند را دل ریش
|
مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد
|
|
دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش
|
رمیدهای که نه از خویشتن خبر دارد
|
|
نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش
|
به شادکامی دشمن کسی سزاوارست
|
|
که نشنود سخن دوستان نیک اندیش
|
کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت
|
|
که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش
|
دگر به یار جفاکار دل منه سعدی
|
|
نمیدهیم و به شوخی همیبرند از پیش
|