رفتی و نمیشوی فراموش
|
|
میآیی و میروم من از هوش
|
سحرست کمان ابروانت
|
|
پیوسته کشیده تا بناگوش
|
پایت بگذار تا ببوسم
|
|
چون دست نمیرسد به آغوش
|
جور از قبلت مقام عدلست
|
|
نیش سخنت مقابل نوش
|
بیکار بود که در بهاران
|
|
گویند به عندلیب مخروش
|
دوش آن غم دل که مینهفتم
|
|
باد سحرش ببرد سرپوش
|
آن سیل که دوش تا کمر بود
|
|
امشب بگذشت خواهد از دوش
|
شهری متحدثان حسنت
|
|
الا متحیران خاموش
|
بنشین که هزار فتنه برخاست
|
|
از حلقه عارفان مدهوش
|
آتش که تو میکنی محالست
|
|
کاین دیگ فرونشیند از جوش
|
بلبل که به دست شاهد افتاد
|
|
یاران چمن کند فراموش
|
ای خواجه برو به هر چه داری
|
|
یاری بخر و به هیچ مفروش
|
گر توبه دهد کسی ز عشقت
|
|
از من بنیوش و پند منیوش
|
سعدی همه ساله پند مردم
|
|
میگوید و خود نمیکند گوش
|