چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش
|
|
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش
|
تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار
|
|
دست او در گردنم یا خون من در گردنش
|
هر که معلومش نمیگردد که زاهد را که کشت
|
|
گو سرانگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش
|
گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لالهایست
|
|
از قفا باید برون کردن زبان سوسنش
|
ماه و پروینش نیارم گفت و سرو و آفتاب
|
|
لطف جان در جسم دارد جسم در پیراهنش
|
آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشد
|
|
چون تواند رفت و چندین دست دل در دامنش
|
من سبیل دشمنان کردم نصیب عرض خویش
|
|
دشمن آن کس در جهان دارم که دارد دشمنش
|
گر تنم مویی شود از دست جور روزگار
|
|
بر من آسانتر بود کسیب مویی بر تنش
|
تا چه رویست آن که حیران ماندهام در وصف او
|
|
صبحی از مشرق همیتابد یکی از روزنش
|
بعد از این ای یار اگر تفصیل هشیاران کنند
|
|
گر در آن جا نام من بینی قلم بر سر زنش
|
لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد
|
|
ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش
|