دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمش
|
|
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
|
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
|
|
گرد در امید تو چند به سر دوانمش
|
ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
|
|
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش
|
آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
|
|
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش
|
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
|
|
خون شد و دم به دم همی از مژه میچکانمش
|
عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش
|
|
جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش
|
لذت وقتهای خوش قدر نداشت پیش من
|
|
گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش
|
نیست زمام کام دل در کف اختیار من
|
|
گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش
|
عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من
|
|
بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش
|
پنجه قصد دشمنان مینرسد به خون من
|
|
وین که به لطف میکشد منع نمیتوانمش
|