یاری به دست کن که به امید راحتش
|
|
واجب کند که صبر کنی بر جراحتش
|
ما را که ره دهد به سراپرده وصال
|
|
ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش
|
باران چون ستارهام از دیدگان بریخت
|
|
رویی که صبح خیره شود در صباحتش
|
هر گه که گویم این دل ریشم درست شد
|
|
بر وی پراکند نمکی از ملاحتش
|
هرچ آن قبیحتر بکند یار دوست روی
|
|
داند که چشم دوست نبیند قباحتش
|
بیچارهای که صورت رویت خیال بست
|
|
بی دیدنت خیال مبند استراحتش
|
با چشم نیم خواب تو خشم آیدم همی
|
|
از چشمهای نرگس و چندان وقاحتش
|
رفتار شاهد و لب خندان و روی خوب
|
|
چون آدمی طمع نکند در سماحتش
|
سعدی که داد وصف همه نیکوان به داد
|
|
عاجز بماند در تو زبان فصاحتش
|