بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز
|
|
بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز
|
رخی کز او متصور نمیشود آرام
|
|
چرا نمودی و دیگر نمینمایی باز
|
در دو لختی چشمان شوخ دلبندت
|
|
چه کردهام که به رویم نمیگشایی باز
|
اگر تو را سر ما هست یا غم ما نیست
|
|
من از تو دست ندارم به بیوفایی باز
|
شراب وصل تو در کام جان من ازلیست
|
|
هنوز مستم از آن جام آشنایی باز
|
دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات
|
|
که جز به روی تو بینم به روشنایی باز
|
تو را هرآینه باید به شهر دیگر رفت
|
|
که دل نماند در این شهر تا ربایی باز
|
عوام خلق ملامت کنند صوفی را
|
|
کز این هوا و طبیعت چرا نیایی باز
|
اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار
|
|
به عمر خود نبری نام پارسایی باز
|
گرت چو سعدی از این در نوالهای بخشند
|
|
برو که خو نکنی هرگز از گدایی باز
|