آن نه عشقست که از دل به دهان میآید
|
|
وان نه عاشق که ز معشوق به جان میآید
|
گو برو در پس زانوی سلامت بنشین
|
|
آن که از دست ملامت به فغان میآید
|
کشتی هر که در این ورطه خون خوار افتاد
|
|
نشنیدیم که دیگر به کران میآید
|
یا مسافر که در این بادیه سرگردان شد
|
|
دیگر از وی خبر و نام و نشان میآید
|
چشم رغبت که به دیدار کسی کردی باز
|
|
باز بر هم منه ار تیر و سنان میآید
|
عاشق آنست که بی خویشتن از ذوق سماع
|
|
پیش شمشیر بلا رقص کنان میآید
|
حاش لله که من از تیر بگردانم روی
|
|
گر بدانم که از آن دست و کمان میآید
|
کشته بینند و مقاتل نشناسند که کیست
|
|
کاین خدنگ از نظر خلق نهان میآید
|
اندرون با تو چنان انس گرفتست مرا
|
|
که ملالم از همه خلق جهان میآید
|
شرط عشقست که از دوست شکایت نکنند
|
|
لیکن از شوق حکایت به زبان میآید
|
سعدیا این همه فریاد تو بی دردی نیست
|
|
آتشی هست که دود از سر آن میآید
|