چه سروست آن که بالا مینماید
|
|
عنان از دست دلها میرباید
|
که زاد این صورت منظور محبوب
|
|
از این صورت ندانم تا چه زاید
|
اگر صد نوبتش چون قرص خورشید
|
|
ببینم آب در چشم من آید
|
کس اندر عهد ما مانند وی نیست
|
|
ولی ترسم به عهد ما نپاید
|
فراغت زان طرف چندان که خواهی
|
|
وزین جانب محبت میفزاید
|
حدیث عشق جانان گفتنی نیست
|
|
و گر گویی کسی همدرد باید
|
درازای شب از ناخفتگان پرس
|
|
که خواب آلوده را کوته نماید
|
مرا پای گریز از دست او نیست
|
|
اگر میبنددم ور میگشاید
|
رها کن تا بیفتد ناتوانی
|
|
که با سرپنجگان زور آزماید
|
نشاید خون سعدی بی سبب ریخت
|
|
ولیکن چون مراد اوست شاید
|