گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
|
|
وان چنان پای گرفتست که مشکل برود
|
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
|
|
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
|
چشم حسرت به سر اشک فرو میگیرم
|
|
که اگر راه دهم قافله بر گل برود
|
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
|
|
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
|
موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
|
|
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
|
سهل بود آن که به شمشیر عتابم میکشت
|
|
قتل صاحب نظر آنست که قاتل برود
|
نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب
|
|
پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود
|
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
|
|
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
|
گر همه عمر ندادست کسی دل به خیال
|
|
چون بباید به سر راه تو بیدل برود
|
روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری
|
|
پرده بردار که هوش از تن عاقل برود
|
سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
|
|
حیف باشد که همه عمر به باطل برود
|
قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
|
|
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود
|